قارقالاردا اؤلورلر!
معرفی کتاب
این داستان صحبتهای پدر و پسری است که با هم به کوهپیمایی رفتهاند. پدر، قهرمان بازنشسته کُشتی است و پسر میداند که پدر غمی پنهانی دارد و چیزی او را میآزارد؛ اما او هیچگاه راز درونش را برای کسی برملا نکرده است. به گفته خودش، او مثل کبک میخرامید، مانند طاووس پر میآراست و مثل عقاب شکار میکرد. پدر میگوید کلاغها را دوست دارد، چون نه کسی را گول میزنند و نه به دام کسی میافتند. پدر از این که جوانان را به میان جمعیت و به تشک میکشاند و با خفت بر زمینشان میکوبید، دچار عذاب وجدان شده است!