Skip to main content

کاملیا آشپزی می‌کند

معرفی کتاب
"کاملیا" می‌خواهد آشپزی کند. پدرش قول داده بود به او این کار را یاد بدهد. حالا چه چیزی قرار است درست کنند؟ مثلث! اما این که یک شکل هندسی است. کاملیا کتاب آشپزی را می‌آورد و مثلث را به پدر نشان می‌دهد. حالا هر دو مشغول درست کردن "ساندویچ مثلثی" هستند. کاملیا دوست دارد بیشتر مراحل آشپزی را خودش انجام دهد. اما او هنوز کار کردن با چاقو را بلد نیست. ممکن است دستش را ببرد و همینطور هم می‌شود. حالا باید بیشتر به حرف پدر گوش کند و کارها را با کمک او انجام دهد.

کاملیا به مدرسه می‌رود

معرفی کتاب
چند روز دیگر زمان شروع مدرسه می‌رسد و "کاملیا" با شوق وسایلش را آماده می‌کند. او اولین‌بار نیست که به مدرسه می‌رود و دلش برای تمام دوستانش تنگ شده است. پسرخالۀ کاملیا، "مارتین" هم قرار است به همان مدرسه بیاید. اما مارتین تا به حال مدرسه نرفته است و هنوز کمی می‌ترسد. کاملیا قول داده است هوای پسرخاله‌اش را داشته باشد. روز اول است و...

کاملیا به تعطیلات می‌رود

معرفی کتاب
معمولا تعطیلات خود را کجا می‌گذرانید؟ "کاملیا" و خانواده‌اش می‌خواهند برای تعطیلات به جایی قشنگ بروند که اتفاقا زیاد هم از خانۀ آن‌ها دور نیست. کالسکۀ خود را آماده می‌کنند و به راه می‌افتند. یک رودخانۀ زیبا از پشت درخت‌ها پیدا می‌شود. بهتر نیست همین‌جا، کنار آب پیک‌نیک را بر پا کنیم؟

کار اشتباه کاملیا

معرفی کتاب
یک کیک خوشمزه در یخچال است اما "کاملیا" اجازه ندارد به آن دست بزند؛ چون پدر آن را برای مهمانانی درست کرده است که شب به خانۀ آن‌ها می‌آیند. اما مگر کاملیا چقدر می‌تواند صبر کند؟ انگشتش را به طرف کیک می‌برد تا کمی از خامۀ صورتی آن را بچشد. انگار خیلی خوشمزه است. می‌خواهد فقط کمی دیگر از آن را بخورد که ناگهان یک سوراخ بزرگ روی کیک ایجاد می‌شود و...

نمی‌خواهم به دکتر بروم!

معرفی کتاب
"کاملیا" مریض شده است و باید به دکتر برود. اما او از آمپول زدن می‌ترسد. برای همین فکر می‌کند شاید بتواند "خرسی" را به جای خودش بفرستد. تازه خرسی آبنبات دوست ندارد و آبنبات‌هایی را که قرار است دکتر بعد از آمپول زدن به او بدهد، برای کاملیا می‌آورد. اما خرسی که مریض نیست. شما فکر دیگری به ذهنتان نمی‌رسد؟ شاید هم آمپول آنقدرها که کاملیا فکر می‌کند، ترسناک نباشد.

کاملیا به خانه بابابزرگ و مامان‌بزرگ می‌رود

معرفی کتاب
"کاملیا" می‌خواهد امروز به خانۀ پدربزرگ و مادربزرگش برود. با خوشحالی ساک و چمدانش را می‌بندد و با پدر به راه می‌افتند. او انباری خانۀ مادربزرگ را دوست دارد و می‌داند در آن‌جا چیزهای باارزشی پیدا خواهد کرد؛ مثلا یک آلبوم قدیمی که پر از عکس‌های سیاه و سفید است. همچنین عکس‌های نوجوانی مادربزرگ در حال فوتبال‌بازی کردن نیز در آن وجود دارد. مادربزرگ می‌گوید در آن سن حتی از درخت‌ها هم بالا می‌رفته است. مادربزرگ؟ می‌شود امروز هم از درخت‌ها بالا برویم؟

من یک گنج دارم

معرفی کتاب
مادربزرگ یک صندوقچه به من هدیه داد. دوست دارم تمام چیزهایی را که خوشحالم می‌کند در آن بریزم؛ آبنبات‌ها،سکه‌ها، عروسک خرسی‌ام، نه! تمام اینها صندوقچه‌ام را کثیف و خراب می‌کنند. عروسکم که اصلا در آن جا نمی‌شود. یک لحظه صبر کن. پریدن از روی چاله‌های آب چطور است؟ یا خنده‌هایم و خنده‌های دوستانم؟ یا راه رفتن با پدربزرگ، شاید صدای پرنده‌ها. بله! تمام این‌ها در صندوقچه‌ام جا می‌شوند. آیا گنج دیگری سراغ داری تا آن را هم در صندوقچه‌ام بگنجانم؟

من شجاع هستم

معرفی کتاب
من کوهی بزرگ از ترس داشتم؛ ترس از صدای رعد و برق، ترس از تاریکی، از سگ همسایه، از عصبانیت آدم‌ها، از سوسک‌ها و مارمولک‌ها... اما حالا من بزرگ شده‌ام و ترس‌هایم کوچک و کوچک‌تر. اگر کوه ترس‌های تو هنوز بزرگ است، با من همراه شو.

سلام نی‌نی کوچولو

معرفی کتاب
دختر کوچک از وقتی فهمیده که می‌خواهد خواهر بزرگ‌تر شود،حسابی سرش شلوغ شده است؛ برای نی‌نی آواز می‌خواند، با او حرف می‌زند، از برنامه‌هایش برای بعد از به دنیا آمدن او می‌گوید و هر روز به او فکر می‌کند. دخترک دیگر دوست ندارد منتظر بماند. پس نی‌نی کی می‌آید؟

در قلب من

معرفی کتاب
بعضی وقت‌ها قلبم خجالت می‌کشد و پنهان می‌شود، بعضی روزها مثل یک فیل سنگین می‌شود، بعضی روزها مثل یک گیاه بزرگ می‌شود و رشد می‌کند، انگار دوباره شاد و سر حال شده است و بعضی روزهای دیگر فریاد می‌زند قلبم و انگار می‌خواهد از عصبانیت منفجر شود. تو هم ساکت نمان. از حس‌های جورواجور قلبت بگو. می‌دانی در همین لحظه قلبت چه احساسی دارد؟