با هم غذا میخوریم
معرفی کتاب
این داستان درباره مهربانی و انساندوستی امام رضا (ع) است. ماجرا درباره مردی است که در سفری به خدمتکاران امام (ع) میگوید بر سر سفرهای که امام رضا (ع) مینشیند، ننشینند.
امام رضا (ع) که این حرف را میشنود، بسیار ناراحت میشود و تأکید میکند که همه انسانها مثل هم و برابر هستند و باید در کنار هم غذا بخورند. این داستان براساس حدیث و توصیهای از امام هشتم (ع) روایت شده است.
امام رضا (ع) که این حرف را میشنود، بسیار ناراحت میشود و تأکید میکند که همه انسانها مثل هم و برابر هستند و باید در کنار هم غذا بخورند. این داستان براساس حدیث و توصیهای از امام هشتم (ع) روایت شده است.
لپتاپ پدر
معرفی کتاب
این داستان درباره یک اشتباه است؛ اشتباهی که دو برادر به نامهای پویا و سعید آن را مرتکب شدند. آن دو پسر لپتاپ پدرشان را با خود به بیرون از خانه برده بودند و ناخواسته لپتاپ را به زمین انداختند. در همین هنگام مردی با چهرهای ترسناک به آنها نزدیک شد و گفت که میتواند لپتاپ را تعمیر کند، اما آن مرد تعمیرکار نبود و اعتماد بیجای پویا و سعید موجب رخ دادن حوادث بدی شد. در انتهای این قصه، حدیثی از امام رضا (ع) مرتبط با محتوای داستان ارائه شده است.
مزد کارگرها
معرفی کتاب
این کتاب درباره پرداختن حق بهموقع و منصفانه کارگر است. ماجرا از جایی آغاز میشود که غلام منزل امام رضا (ع) کارگری را به خانه میآورد اما با او مبلغ دستمزد را هماهنگ نمیکند. امام(ع) که این موضوع را میشنود، بسیار ناراحت میشود و میگویند باید با کارگر دستمزدش را قطعی و در نهایت مبلغ بیشتری به او پرداخت کنید تا راضی و خوشحال باشد. داستان حاضر بر اساس حدیثی از امام رضا (ع) با مضمون پرداخت به موقع حق کارگر بازگو شده است.
هواتو دارم
معرفی کتاب
این داستان زندگی شهید مدافع حرم، مرتضی عبدالهی را روایت میکند. این شهید گرامی متولد دهه شصت بود و عاشق دوران جنگ، کتاب حاضر از زبان همسر شهید بازگو شده و ماجرای آشنایی ایشان با شهید، ازدواج و بعد رهسپار شدن مرتضی به سوریه را عنوان کرده است. نویسنده خوانندگان را با دلیریها و رشادتهای این شهید مدافع حرم بیشتر آشنا میسازد.
در قسمتی از کتاب میخوانیم: «با همان چشمهای اشکبار به مرتضی گفتم: نو خیلی با معرفت بودی همه رو سپردی پس من چی؟ » لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم هواتو دارم...»
در قسمتی از کتاب میخوانیم: «با همان چشمهای اشکبار به مرتضی گفتم: نو خیلی با معرفت بودی همه رو سپردی پس من چی؟ » لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم هواتو دارم...»