معرفی کتاب
پیرمرد خیاطی نزدیک قبرستان مغازه داشت و هروقت کسی از دنیا میرفت، باخبر میشد. او همیشه به این موضوع فکر میکرد که از آدمها هیچچیزی به غیر خوبی و بدی نمیماند و دلش میخواست کاری بکند تا مردم متوجه این موضوع بشوند و اینقدر حرص مال دنیا را نداشته باشند. برای همین کوزهای را به دیوار آویزان کرد و هرکسی از دنیا میرفت، سنگی در کوزه میانداخت و میگفت فلانی در کوزه افتاد! خیاط هر ماه کوزه را خالی میکرد و سنگها را میشمرد تا اینکه روزی... .
مجموع صفحات
16
سال چاپ
1398