هنر دوم دبستان
معرفی کتاب
فعالیتهای هنری انواع مهارتهای کودک را پرورش میدهند. کتاب حاضر کوشیده است در قالب 53 درس متناسب با برنامۀ درسی ملی درس هنر، تقریباً تمام نیازهای کلاس آموزش هنر را برای یک سال تحصیلی برطرف کند. محتوا برای معلمان و استفاده در کلاس دوم تدوین شدهاست و تمام فعالیتها در کتاب قابل انجام هستند و به دفتر دیگری نیاز نیست.
بازیهای آوایی (4): آگاهی واجی (ب)
معرفی کتاب
کتاب «بازیهای آوایی 4» تحت عنوان بازیهای آوایی چهارمین جلد از مجموعه کتابهایی است که سعی دارد با فعالیتهای آموزشی مبتنی بر آگاهی واجشناختی، بهعنوان عامل مؤثر در یادگیری خواندن و نوشتن، زمینه را برای پیشرفت خوانداری و نوشتاری کودکان آسان کند. این کتاب به گونهای طراحی شده است تا امکان بهرهگیری کودکان مهد، پیشدبستانی، دبستانی و دانشآموزان با نیازهای ویژه، اختلال یادگیری خاص یا اختلال ارتباطی را برای کسب مهارت درون هجایی فراهم آورد.
بازیهای آوایی (3): آگاهی واجی - الف
معرفی کتاب
کتاب «بازیهای آوایی3» تحت عنوان آگاهی واجی سومین جلد از مجموعه کتابهایی است که سعی دارد با فعالیتهای آموزشی مبتنی بر آگاهی واجشناختی، بهعنوان عامل مؤثر در یادگیری خواندن و نوشتن، زمینه را برای پیشرفت خوانداری و نوشتاری کودکان آسان کند.آگاهی واجشناختی به معنای آگاهی از ساختمان آوایی کلمات؛ مهارتی است که کودکان را قادر به شناسایی و تمیز اجزای کلمات(شفاهی) میسازد. این کتاب به گونهای طراحی شده است تا امکان بهرهگیری کودکان مهد، پیشدبستانی، دبستانی و دانشآموزان با نیازهای ویژه، اختلال یادگیری خاص یا اختلال ارتباطی را برای کسب مهارت درون هجایی فراهم آورد.
حسنی و جارو جارجاری
معرفی کتاب
«حسنی» میرود که پیاز بخرد؛ چون خانمجان قرار است برای ظهر کوفتهقلقلی درست کند. هوا خیلی خوب است و حسنی فکر میکند تا ظهر کلی وقت دارد. پس بهتر است از کوچه باغی برود. کوچه باغی پُر از درختهای آلوچه است. وقتی حسنی سرگرم خوردن آلوچه است، صدایی میشنود! صدا از جارویی است که خودبهخود کوچه را جارو میکند! جارو میگوید صاحبش از آنجا رفته و او را با خودش نبرده است؛ چون کهنه شده است. جارو دنبال صاحبی میگردد و... .
حسنی و بقبقو
معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینیفروشی آبنبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمیخواست از جایش بلند شود؛ اما چارهای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینیفروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر میکرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب میبیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بقبقو میکرد.
حسنی و برنجک
معرفی کتاب
باباجان «حسنی» را از خواب بیدار کرد تا برود و به مرغ و خروسها دانه بدهد. خانمجان هم مقداری برنج به او داد و گفت آن را هم برایشان بریزد. حسنی دانهها را به مرغ و خروسها داد؛ اما وقتی میخواست برنجها را روی زمین بریزد، صدایی شنید! صدای یکی از دانههای برنج بود که کنار کاسه از ترس میلرزید! دانه برنج خودش را برنجک معرفی کرد و از حسنی خواست تا او را نجات دهد. در عوض او هم سه آرزوی حسنی را برآورده میکند. حسنی دانه برنج را از روستا بیرون برد و... .
حسنی و الاغ دمدراز
معرفی کتاب
یک روز صبح، خانمجان، حسنی را از خواب بیدار کرد تا برود و برای صبحانه نان بخرد. حسنی به سختی از جایش بلند شد و راه افتاد. او در راه دُم بلندی را دید که روی زمین افتاده بود! حسنی با تعجب جلو رفت تا ببیند این دُم دراز متعلق به کیست؛ اما هرچه میرفت، کسی را نمیدید و دُم همچنان ادامه داشت تا اینکه الاغی را دید که گوشهای نشسته بود و گریه میکرد! الاغ از دُم بلندش ناراحت بود و خجالت میکشید. حسنی سعی کرد الاغ را آرام کند که ناگهان از طرف رودخانه صدای فریادی شنیدند و... .
حسنی و دیگ آش
معرفی کتاب
خانمجان و باباجان میخواستند بروند خرید. برای همین «حسنی» را از خواب بیدار کردند و از او خواستند تا مراقب آش باشد تا ته نگیرد. خانمجان قابلمه آش را در حیاط روی اجاق گذاشته بود. وقتی حسنی درِ قابلمه را برداشت، بوی آش بلند شد. سروکله گربه روی دیوار پیدا شد، کلاغه روی درخت و آقای الاغ هم سرش را از خانه آورد تو و همگی آش میخواستند! حسنی به همه آنها آش داد؛ ولی ناگهان موش و بچههایش هم آمدند. درحالیکه فقط مقدار کمی آش ته قابلمه مانده بود!
حسنی و خاله سرما
معرفی کتاب
باباجان حسنی را بیدار کرد و از او خواست تا به باغ برود و انار بیاورد؛ چون آن شب، شب یلدا بود. حسنی میخواست بازهم بخوابد؛ اما باباجان برایش توضیح داد که آن روز کوتاهترین روز سال است و حسنی باید عجله کند. حسنی متوجه خانمجان شد که منتظر بارش برف بود؛ اما خبری از برف نبود. حسنی در راه ابرهای خاکستری را دید و از آنها خواست تا برف ببارند. از آن طرف، خالهسرما گوشه آسمان نشسته بود و مشغول بافتنی بود. او به ابرها احتیاج داشت و نمیخواست که ابرها ببارند؛ اما حسنی اصرار میکرد. تا اینکه ...