داینا و شاینا
معرفی کتاب
در زمانهای قدیم که فقط دایناسورها روی زمین زندگی میکردند؛ داینا و شاینا دو بچه دایناسور بودند که برای بازی از غارهایشان بیرون آمدند. اژدهای غولپیکر وقتی داینا و شاینا را دید، خواست با آتش دهانش آنها را کباب کند و بخورد. دایناسورهای کوچک دیگر به کمک آنها آمدند. در همین هنگام کره زمین آتش میگیرد و سرانجام...
شیر و قفس
معرفی کتاب
شیر و فیل و کرگدن اسیر قفسهای یک باغوحش هستند. تا اینکه تصمیم میگیرند از قفسهایشان بیرون بیایند. با همکاری و قدرت و تواناییهای خاص یکدیگر توانستند میلههای قفس را بشکنند و آزاد شوند. آنها به جاییکه تعلق داشتند میروند یعنی بیشه و جنگل؛ اما در مسیرشان با ماجراهای عجیب و جالبی رو به رو میشوند.
تا خانه در باران
معرفی کتاب
باران میبارید، هنگامیکه «فرَنسی» همراه مادر و خواهر کوچولویش که هنوز به دنیا نیامده بود، از مادربزرگش خداحافظی میکرد. پدر فرَنسی در دریا کار میکرد و مادر میگفت به زودی میآید. آنها با ماشینشان به راه افتادند و چه بارانی! در بزرگراه، روی صف دراز ماشینها باران میبارید. روی تپه، بچهخرگوشی دنبال سرپناه میگشت، چندصدمتر بالاتر، شاهینی شکارش را گم کرده بود، در تقاطع، دو مرد که خیسِ خیس بودند، بگومگو میکردند و... . سرانجام باران قطع شد و خورشید بیرون آمد و وقتی فرَنسی و مادرش به خانه رسیدند... .
هیولاهای مولی
معرفی کتاب
وقت خواب است؛ اما «مولی» نمیتواند بخوابد؛ چون هیولاهای زیادی در اتاقش هستند! اول از همه کوتوله پشمالوی شاخدار آمد، بعد دوتا سوسمار دنداندراز و بعد از آن سه تا، چهارتا هیولای چندشآور دیگر. سپس پنجتا آفتابپرست از پنجره وارد شدند و... . در این کتاب، کودکان شمارش یک تا ده را میآموزند و تمرین میکنند.
شاخی و بیشاخ
معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بیشاخی رسید. گوزن بیشاخ گفت: «چه شاخهای بزرگی داری. اگر شیر شاخهایت را ببیند فوری فرار میکند.» شاخی خوشحال شد و آنها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آنها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آنها لابهلای درختهای ریز و درشت میگشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آنها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخهای بزرگ شاخی لای درختها گیر کرد. بیشاخ فکری کرد و...
پولپولک و قورقورک
معرفی کتاب
در یک مرداب کوچک، ماهیها و قورباغهها با بچههایشان زندگی میکردند.آب مرداب در حال خشک شدن بود. ماهیها نگران بودند. اما قورباغهها که دوزیست بودند مشکلی نداشتندبه همین خاطر ننه قورقورک به نوههایش که در حال بازی بودند گفت: «تا میتونین بازی کنید که وقتی دست و پا در آوردید، باهم میرویم به یه رودخونهی دیگه.» ماهی پولپولک با شنیدن حرفهای ننه قوقورک گفت: « دوستی ما اینطوری بود؟ ما که نمیتونیم بریم باید بمونیم و بمیریم؟ » ننه قورقورک از حرف خودش شرمنده شد و فکری کرد...
هاپولی هاپول
معرفی کتاب
هاپولی سگ اخمویی که هر وقت چنگولی گربه گلباقالی را میدید، هاپ هاپ میکرد و میگفت: «دزد اومده.» چنگولی هم فرار میکرد. تا اینکه یک روز چنگولی از هاپولی پرسید: «مگر تو چه داری که من بدزدم؟ » هاپولی گفت: «مبادا به استخوان من دست بزنی.» در این گیرو دار موش کوچولو از سوراخ خانهاش سر وصدای آنها را شنید و نقشهای کشید. از لانهاش سوراخی به خانهی هاپولی کند و استخوان او را دزدید تا هاپولی فکر کند دزدی کار چنگولی است...
دو طوطی سخنگو
معرفی کتاب
یک روز دو طوطی که با هم دوست بودند، روی درختی نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پیرمرد باغبان که تنها بود و هیچ
کس را نداشت از شنیدن حرفهای طوطیها خیلی خوشحال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطیها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آنقدر خندید تا صدای خندهاش به همسایهشکارچیاش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...
کس را نداشت از شنیدن حرفهای طوطیها خیلی خوشحال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطیها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آنقدر خندید تا صدای خندهاش به همسایهشکارچیاش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...
میشمیشی و گرگ سیاه
معرفی کتاب
میشمیشی، ببعی تنبلی بود که همیشه از بقیه جا میماند. یک روز گرگ سیاهی او را دید و برایش نقشهای کشید. خودش را به عنوان یک هاپوی پیر که سردش شده به میشمیشی معرفی کرد. با این حیله لباس پشمی میشمیشی را گرفت و توانست داخل گله قایم شود. چند روز بعد چوپان گوسفندها را شمرد و دید یکی از گوسفندها نیست. فهمید که کار گرگ سیاه است و با عصایش به طرف گله رفت و...
پنگولی و پرسیا
معرفی کتاب
پنگولی، پنگوئن بازیگوشی بود که دوست داشت از تپههای یخی بالا برود و روی یخها سُر بخورد. یک روز آنقدر سر خورد تا گم شد. اولش ناراحت شد؛ اما بعد شروع کرد به جمع کردن سنگهای رنگرنگی تا برای خودش خانه بسازد؛ اما شب شد و خوابش برد. صبح روز بعد پنگولی با سرو صدای پرسیا، مرغک دریایی از خواب پرید. پرسیا گفت: مگر خونه نداری که تو سرما موندی؟ پنگولی گفت: میخوام با سنگهای رنگرنگی خونه بسازم. تو جایی سراغ نداری که سنگ رنگرنگی داشته باشد؟ پرسیا گفت: باید بروی اون طرف ساحل. پنگولی گفت: برویم. اما چهطوری؟ پنگولی که پر نداشت تا مثل پرسیا پرواز کند...