داستان‌های اجتماعی

کتاب حاضر داستانی اجتماعی است که دختری به نام ریحانه آن را نقل می‌کند. مادر ریحانه بیمار شده و او در روزی بارانی مجبور است برای خرید شیر برای برادر کوچکش به مغازه برود. وقایع داستان در زمان جنگ تحمیلی رخ می‌دهد و نکته اصلی آن دفاع از حق مظلوم، به‌ویژه حق کودکان است.

در این داستان با هدف پاسداشت نگاه و اندیشه اقوام ایرانی در روایتی کوتاه، اطلاعاتی درباره استان گیلان به کودکان ارائه می‌شود. همچنین در طی این داستان کودکان ارتباط صحیح میان اعضای خانواده را یاد می‌گیرند.

این داستان روایت مهربانی و توجه برادری نوجوان و دلسوز به نام تارکان برای خواهرش، آیلار، است. روایتی که از اهالی ترکمن صحرا صحبت می‌کند و مسابقات اسب‌سواری که تارکان قصد دارد در آن شرکت کند و برنده شود تا بتواند خواهرش را خوشحال کند.

وحید پسر کوچکی است که از خانم همسایه پیرشان می‌ترسد. بچه‌ها می‌گویند او جادوگر است. روزی وحید مجبور می‌شود به خانه خانم همسایه برود و با ترسی که از او دارد، روبه‌رو شود. آن روز وحید متوجه می‌شود که دلیلی برای ترس از خانم همسایه وجود ندارد.

مادر مرجان گل‌ها را خیلی دوست دارد. او در باغچه کوچه گلکاری کرده است. مرجان همیشه از توجه مادرش به گل‌ها تعجب می‌کند. به همین دلیل، علت این کار را از مادرش جویا می‌شود. در این داستان به موضوع حفاظت از محیط زیست و نقش گل‌ها در ایجاد نشاط و شادابی در روحیه انسان توجه شده است.

این کتاب دربردارنده داستان‌های کوتاهی در ژانرهای واقع‌گرا، تخیلی و افسانه‌ای است که نویسندگان آن‌ها نامی از خود به‌جای نگذاشته‌اند. این داستان‌ها از نظر شخصیت‌پردازی عمدتاً تیپیک هستند و ویژگی اصلی هر یک از آن‌ها تمرکز بر پیام اخلاقی و انسانی است.

در این اثر به شیوه داستان و تمثیل، اصول دستیابی به یک زندگی با کیفیت و رضایت‌مند از طریق قهرمان قصه به خواننده آموزش داده می‌شود. چگونگی افزایش تجربه‌های درونی مثبت، افزایش فراوانی زمان کیفی برای خود در زندگی و افزایش معنا و هدف زندگی از اصول تاکید شده در کتاب هستند.

احمدآقا برق‌کار است و با رفتن به روستا‌های مختلف به مردم کمک می‌کند. مردم روستا او را دوست دارند و در حق او دعا می‌کنند. احمدآقا پاسخ خوبی‌های خود را می‌بیند و از تنهایی نجات می‌یابد. داستان این کتاب مصداق ضرب‌المثل «از هر دستی بدهی، از همان دست می‌گیری» است.

مش تقی چوپان مهربان و دلسوزی است که همه اهل آبادی دوستش دارند. او از مال دنیا فقط یک گاو و یک گوسفند دارد. در یکی از روزهای بهار با باران شدید، سقف طویله‌اش خراب می‌شود و گوسفندش از بین می‌رود. مملی، پسری که مش تقی را خیلی دوست دارد، به اشتباه خبری را در روستا پخش می‌کند و همه اهالی به خانه مش تقی می‌آیند.

فیلیپ پسر کوچکی است که در روستایی واقع در روسیه زندگی می‌کند. مادر فیلیپ به او اجازه نمی‌دهد به مدرسه برود. روزی فیلیپ مخفیانه به مدرسه می‌رود و نظر معلم را جلب می‌کند. پیام داستان این است که ناتوانی جسمی و فقر مانعی برای رشد علمی نیست.