Skip to main content

خاله اناری

معرفی کتاب
حاکم آذربایجان که همه به او «سپهسالار» می‎گویند، تصمیم می‎گیرد در حوالی شهر، خانه بزرگی برای خودش بسازد. در همان مکانی که او قصد ساختن خانه دارد، پیرزنی زندگی می‎کند که همه «خاله‌اناری» صدایش می‌کنند؛ چراکه باغ انار کوچکی دارد و کارگرهایی که با کارکردن در این باغ زندگیشان را می‎گذرانند. سپهسالار از پیرزن می‎خواهد که باغش را به او بفروشد؛ اما پیرزن نمی‌پذیرد. سپهسالار زمین را به زور از او می‎گیرد و هیچ پولی به پیرزن نمی‎دهد. خاله‎اناری سعی می‎کند هر طور شده حقش را بگیرد؛ اما بی‌نتیجه است. سرانجام نزد پادشاه، «انوشیروان»، می‎رود و... .

شاه و چوپان

معرفی کتاب
«بهرام گور» وزیری به نام «راست روشن» دارد که کاملاً مورد اعتمادش است. بهرام با خیال راحت مشغول خوش‌‌گذرانی است و کشور را به وزیرش سپرده است. غافل از اینکه راست روشن به مردم ظلم می‌کند و تا می‌تواند زور می‌گوید. روزی بهرام متوجه می‌شود که دشمن خیال حمله به سرزمینش را دارد. او برای سر و سامان دادن به لشکر، به خزانه می‌رود؛ ولی در کمال تعجب، آنجا را خالی می‎بیند. علت را جویا می‌شود؛ ولی هیچ‌کس جرئت ندارد درباره وزیر حرفی بزند. بهرام غرق در فکر به تنهایی به صحرا می‌رود و کنار خیمه‌ای که گوسفندان در حال چرا هستند، سگی را می‎بیند که به دار زده شده است و... .

داستان‌های عرفانی

معرفی کتاب
ادبیات ایران سرشار از قصه‌هایی عرفانی است که فرهنگ ما را شکل داده‌اند. در کتاب حاضر، مشهورترین قصه‌های عرفانی از سه کتاب تذکرة‌الاولیای عطار نیشابوری، اسرارالتوحید ابوسعیدابوالخیر، و نفحات‌الانس جامی، به زبان امروزی بازنویسی شده‌اند تا برای مخاطب قابل فهم باشند.

موسی و شبان

معرفی کتاب
چوپانی ساده‌دل هر روز گوسفندانش را به صحرا می‌برد و در تنهایی با خدا راز و نیاز می‌کند و حرف می‌زند. روزی حضرت «موسی» حرف‌های چوپان را می‌شنود. چوپان دلش می‌خواهد لباس‌های خدا را بشوید، کفش‌های پاره‌اش را بدوزد، دستش را ببوسد و پاهایش را بمالد. حضرت موسی چوپان را از این عبادت منع می‌کند و برایش توضیح می‌دهد که خداوند بزرگ از همه اینها بی‌نیاز است و او کفر می‌گوید. چوپان از کرده خود پشیمان می‌شود و قول می‌دهد که هرگز این کار را تکرار نکند؛ اما... .

شغالی که طاووس شد

معرفی کتاب
شغالی که نزدیک روستا زندگی می‌کند، چشم سگ نگهبان را دور می‌بیند و به طرف روستا می‌رود تا مرغ یا خروسی شکار کند؛ اما آنقدر عجله دارد که روی سطل‌های رنگ می‌افتد و شغالی رنگارنگ از سطل‌ها بیرون می‌آید. شغال که از ظاهر جدیدش خوشش آمده است، نزد حیوانات جنگل می‌رود و خودش را طاووس معرفی می‌کند. هیچ‌یک از حیوانات حرف او را باور نمی‎کنند؛ اما شغال همچنان اصرار می‌کند که ناگهان... .

موش و شتر

معرفی کتاب
موش در مزرعه بزرگی زندگی می‌کند و همیشه آب و غذای خوشمزه در دسترسش است. او فکر می‌کند که خیلی شجاع و قوی و زرنگ است و روزی تصمیم می‌گیرد به سبزه‌زاری برود که نزدیک لانه‌اش است. او در سبزه‌زار، شتر بزرگی را می‌بیند که در حال خوردن علف است. موش که تا آن روز شتر ندیده است، با صدای بلند سلام می‌کند؛ اما شتر بدون کوچک‌ترین توجهی، به خوردن ادامه می‌دهد. موش که از شتر ناراحت شده است، می‌خواهد قدرت و هوشش را به رخ شتر بکشد و... .

نحوی و کشتیبان

معرفی کتاب
مرد چاقی که علم صرف و نحو را به خوبی می‌داند، سوار کشتی می‌شود. ناخدای کشتی مردی باتجربه است که در کارش بسیار ماهر است. مرد چاق با غرور ناخدا را سرزنش می‌کند که علم صرف و نحو نمی‌داند. بعد از مدتی، دریا توفانی می‌شود و... . کشتی در حال غرق شدن است و مرد چاق شنا نمی‌داند. حالا علم او به کارش نمی‌آید و چیزی که می‌تواند نجاتش بدهد، فقط شنا کردن است!

فیل در تاریکی

معرفی کتاب
مرد کشاورزی به هند می‌رود و با خود فیل بزرگی می‌آورد. او فیل را در طویله که تاریک است، می‌گذارد و از مردم روستا که تا به حال فیل ندیده‌اند، می‌خواهد به طویله بروند و آن را لمس کنند و بگویند چیست. مردم یک به یک به طویله می‎روند، اولی پای فیل را لمس می‌کند و می‌گوید ستون است. دیگری خرطوم فیل را لمس می‌کند و می‌گوید ناودان است. نفر سوم فکر می‌کند بادبزن است؛ چون گوش فیل را لمس کرده است و... .

طوطی و بقال

معرفی کتاب
طوطی زیبایی در دکان بقالی زندگی می‌کرد و با شیرین‌زبانی‌اش مشتری‌های زیادی را به مغازه بقال می‌کشاند. مرد بقال طوطی را بسیار دوست داشت و طوطی در مغازه آزاد بود که هرجا می‌خواهد برود. روزی که بقال در مغازه نبود، طوطی شیشه روغنی را شکست. مرد بقال به شدت عصبانی شد و ضربه‌ای به سر طوطی زد. بعد از آن ماجرا، طوطی دیگر حرف نزد و به مرور زمان مشتری‌های بقالی کم شدند تا اینکه روزی درویشی به مغازه آمد و... .

سلطان محمود و دزدها

معرفی کتاب
«سلطان‌محمود» تصمیم می‌گیرد به طور ناشناس بیرون برود و در کوچه‌های شهر گشتی بزند و از حال مردم باخبر شود. سلطان در تاریکی کوچه‌ها راه می‌رود که دزدها به او حمله می‎کنند، او را می‎گیرند و نزد رئیس خود می‌برند. سلطان‌محمود به دروغ می‌گوید که دزد است و می‌خواهد با آن‌ها همکاری کند. دزدان همه با هم به کاخ سلطان می‌روند و به خزانه او دستبرد می‌زنند. صبح روز بعد، همه دزدان دستگیر می‌شوند و... .