Skip to main content

ماهک و پارچه‌باف‌های کلینجا ملینجا

معرفی کتاب
«ماهک» ملکه آدم‌فضایی‌های پارچه‌ای را از دست غول‌ها نجات می‌دهد. آن‌ها هم سنگی درخشان به او می‌دهند و... . در این داستان، عمه ماهک از کشور هند آمده و در بین تکه‌پارچه‌های فراوانی که به عنوان هدیه برای او آورده است، یک آدمک پارچه‌ای کوچک هم است؛ اما عمه با دیدن آدمک، فوراً آن را از دست ماهک می‌گیرد و می‌گوید آدمک دیگری برای او می‌خرد! چرا عمه آن را بین کادو‌ها به ماهک می‌دهد و چرا سریع آن را پس می‌گیرد؟ راز آن آدمک چیست؟

خاطرات یک میخ

معرفی کتاب
آقای کفاش، میخی بر‌داشت تا به پاشنه کفشی بکوبد؛ اما میخ در رفت و چکش روی دست کفاش ‌خورد. او که حسابی عصبانی شده بود، میخ را دور ‌انداخت. باران می‌بارید و میخ نگران بود که زنگ بزند؛ اما برگی از درخت کنده ‌شد و روی آن را ‌پوشاند. روز بعد مردی که آنجا را جارو می‌کرد، میخ را پیدا کرد و... .

خاطرات یک مداد

معرفی کتاب
مداد خیلی خوش‌حال است؛ چون می‌تواند روی میز قِل بخورد؛ اما ناگهان از روی میز می‌افتد و نوکش می‌شکند. او با تراش آشنا می‌شود و او نوک مداد را می‌تراشد. پاک‌کن تمام خط‌هایی که مداد روی کاغذ کشیده است، پاک می‌کند. مداد و خط‌کش باهم نقاشی می‌کشند؛ اما دعوایشان می‌شود! مداد گم می‌شود و گریه می‌کند و... .

خاطرات یک کتاب

معرفی کتاب
کتاب برای اولین‌بار وارد کیف پسرکوچولو ‌شده و آنجا با مداد، پاک‌کن، تراش و دفتر دوست می‌شود. آن‌ها همه باهم به مدرسه می‌روند. او در مدرسه، کتاب‌های دیگری می‌بیند که دقیقاً شکلِ خودش هستند. وقتی کتاب روی زمین می‌افتد، پسر کوچولو آن را برمی‌دارد و تمیز می‌کند. وقتی در آشپزخانه قطره‌ای روغن روی کتاب می‌افتد، مادر آن را به شکل گلی درمی‌آورد. وقتی... .

خاطرات یک طناب

معرفی کتاب
طناب از اینکه به خانه‌ دخترکوچولو آمده، خوش‌حال است. مادر لباس‌های شسته را روی آن پهن می‌کند و طناب بیشتر از همه، لباسِ صورتی دخترک را دوست دارد. روز بعد دوتا گنجشک روی طناب می‌نشینند و تاب می‌خورند. وقتی برای بار دوم گنجشک‌ها روی طناب می‌نشینند، گربه بالا می‌پرد و سعی می‌کند آن‌ها را بگیرد؛ اما... .

خاطرات یک عروسک

معرفی کتاب
مادر عروسک بچگی خودش را به دخترِ کوچولویش ‌داد. دخترک با عروسک دوست ‌شد. روز بعد وقتی دخترک و عروسک با هم بازی می‌کردند، یکی از چشم‌های عروسک گم شد. مادر دکمه‌ای سبز به جای آن دوخت! وقتی که شب شد، دخترک عروسکش را در حیاط جا گذاشت و عروسک، زیر باران خیس شد. شبی دخترک، عروسکش را در کیف پدرش خواباند و بعد هم یادش رفت آن را بردارد. صبح روز بعد پدر با عروسک به اداره رفت و... .

نینانه

معرفی کتاب
«نینانه» دختر خیلی کوچولویی بود. او صداهایی را می‌شنید که هیچ‌کس نمی‌شنید! روزی نینانه وسط آشپزخانه نشسته بود و با کاسه آبی بازی می‌کرد که ناگهان صدای پای سوسکی را شنید! او به مادرش هشدار داد؛ اما مادرش هیچ سوسکی ندید، برای همین به کارش ادامه داد. ناگهان... . نینانه صدای لنگه جوراب پدر و لنگه دستکش مادرش را هم شنیده بود! تا اینکه... .

مومو گربه عجیب‌و‌غریب

معرفی کتاب
«مومو» گربه قشنگ و پشمالویی است؛ اما کمی عجیب و غریب. مومو خیلی دلش می‌خواهد دوستی داشته باشد؛ اما تنهای تنهاست. او می‌تواند فکر دیگران را بخواند! مثلاً وقتی دو تا پسربچه به طرفش می‌روند، ممکن است فکر کند که دوتا دوست پیدا کرده است؛ اما... یا مثلاً سگِ آقای «خُرخُر» به نظر مؤدب می‌آید؛ ولی... . تا اینکه روزی آن طرف خیابان، کامیونی پر از اسباب و اثاثیه ایستاد و دخترکوچولویی از آن پیاده شد و... .

وقتی پینوکیو آدم شد...

معرفی کتاب
چندوقتی از آدم شدن پینوکیو می‌گذشت. او مثل همه پسربچه‌ها باید روزی دوبار مسواک می‌زد، هرشب قبل از خواب حمام می‌کرد، روزی یک‌بار موهایش را شانه می‌زد و...؛ اما او از همه این کارها خسته شده بود و دلش می‌خواست دوباره عروسک چوبی باشد! او آرزویش را برای «جینا»، «روکو»، حلزون تو باغچه و حتی روباه مکار گفت؛ ولی متوجه شد که همه آن‌ها او را الان بیشتر دوست دارند؛ اما پینوکیو همچنان دلش برای روزهای چوبی بودنش تنگ بود تا اینکه... .

پادشاه و ابرباف

معرفی کتاب
پسرک از ابرها نخ می‌ریسید و با ماشین پارچه‌بافی‌اش نخ‌ها را به پارچه تبدیل می‌کرد. او همیشه موقع کار شعری که از مادرش یاد گرفته بود، می‌خواند. « به قدر کفایت بباف ای پسر و هرگز نبافش از حد به در». او برای خودش دو شال بافت یکی برای روزهای گرم تابستان و یکی برای روزهای سرد در زمستان و شال‌ها نرم و گرم بودند. روزی در شهر، پادشاه چشمش به شال پسرک افتاد و از او خواست تا برایش ببافد؛ ولی خیلی بلندتر. پسرک مخالفت کرد؛ اما فایده‌ای نداشت. او با ابرها شال بسیار بلند پادشاه را بافت؛ اما پادشاه شنل هم می‌خواست و... .