Skip to main content

هندونه قل‌قله‌زن

معرفی کتاب
مادربزرگ خیلی کوچولو و لاغر است. روزی او به مهمانی دخترش دعوت می‌شود. مادربزرگ در خانه‌اش را قفل می‌کند و راه می‎افتد؛ اما در راه گرگ بزرگی را می‌بیند که می‌خواهد او را بخورد. مادربزرگ برای گرگ توضیح می‌دهد که خیلی لاغر است و اگر او اجازه بدهد، به خانه دخترش برود و خوب بخورد و چاق شود و موقع برگشت، گرگ او را بخورد. آیا گرگ گول می‌خورد و حرف مادربزرگ را قبول می‌کند؟

اژدهای آزمایشگاه

معرفی کتاب
هر قدر سرایدار قبلی اصرار می‌کرد که آزمایشگاه جادو شده است، به گوش آقای ناظم نمی‌رفت. او خیال می‎کرد سرایدار برای خرابکاری‌هایش بهانه می‎آورد. حالا سرایدار جدید، بی‌خبر از همه‌جا، مشغول به کار شده است. او همان شب اول، به آزمایشگاه می‎رود و همه‌چیز را مرتب می‌کند و در آزمایشگاه را چندبار به هم می‌زند تا بسته شود و بعد آن را دوقفله می‌کند، به اتاقش می‌رود و می‌خوابد. روز بعد ناظم او را صدا می‌کند و می‎گوید چراغ الکلی تا صبح روشن بوده و خالی شده است؛ ولی سرایدار مطمئن است که آن را خاموش کرده است. واقعاً در آزمایشگاه چه‌ خبر است؟

آقاپادشاه مشکی و ملکه‌خانم نارنجی

معرفی کتاب
ملکه‌خانم «نارنجی» و آقاپادشاه «مشکی» در قصر دو رنگشان که مشکی و نارنجی است، زندگی می‎کنند. در قصر آن‌ها همه‌چیز نارنجی و مشکی است. پادشاه روی چهارخانه‌های مشکی راه می‌رود و ملکه پاهایش را فقط روی پله‌های نارنجی می‌گذارد. آن‌ها حتی سر میز غذا هم روی رنگ خودشان می‌نشینند و وسایل هر کدام به رنگ خودش است؛ حتی بشقاب و قاشق و چنگالشان تا اینکه روزی اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و همه‌چیز را به هم می‎ریزد. دو تا پله نارنجی که دلشان می‌خواهد کنار هم باشند، پله سیاه میانشان را دور می‎زنند و به هم می‌چسبند و... . پادشاه و ملکه به ناچار کنار هم قرار می‎گیرند و آنقدر وسایل اتاق را جابه‌‌جا می‌کنند تا اتفاق عجیب‌تری می‌افتد.

کرمالویی

معرفی کتاب
کتاب حاضر شامل پنج داستان کوتاه است. «شعبده کلاه»، «معمای یک گلابی»، «حلزون یک چیزی کم، یک چیزی زیاد»، «یک سیب سرخ آبدار» و «کرمالویی»، نام این داستان‌هاست. «معمای یک گلابی»، داستان گلابی زرد و پلاسیده‌ای است که از درخت سیب می‎افتد! «حلزون یک چیزی کم، یک چیزی زیاد»، قصه حلزونی را روایت می‌کند که دوستانش فکر می‎کنند خانه‌ای که روی پشت حلزون است، برایش سنگین است. برای همین، به هر زحمتی است، خانه را از پشت او جدا می‎کنند! داستان «کرمالویی» درباره کرم‌های کوچولویی است که با مادرشان در شکم یک آلبالو زندگی می‎کنند! داستان... .

دوست

معرفی کتاب
موش سبز کوچولو خیلی غمگین است. او هیچ دوستی ندارد که بغلش کند و با او صحبت کند. موش سبز تصمیم می‌گیرد برای خودش دوستی پیدا کند. او از ملخ که سبز است می‌خواهد که با هم دوست باشند؛ اما ملخ نمی‌پذیرد. موش از قورباغه و آفتاب‌پرست هم تقاضای دوستی می‌کند؛ ولی هیچ‌کدام قبول نمی‌کنند. آیا موش سبز می‌تواند برای خودش دوستی پیدا کند؟

جنگ مسخره

معرفی کتاب
موضوع داستان درباره صلح است. پادشاه شکم‌گنده، روزهای طولانی حوصله‌اش سر می‌رفت. نه شکار، نه موسیقی، نه مطالعه، هیچ‌چیز سرگرمش نمی‌کرد. او هر روز صبح با کالسکه‌اش از قصر بیرون می‌رفت و روی شن‌ها قدم می‌زد و برمی‌گشت و می‌خوابید تا اینکه روزی که از کنار دهکده می‌گذشت، صدای جادوگر بزرگ را شنید که ادعا می‌کرد می‌تواند همه ناراحتی‌ها را درمان کند. جادوگر راه درمان پادشاه را یک جنگ خودمانی می‌دانست. پادشاه فریب جادوگر را خورد و او را به عنوان مشاور خود انتخاب کرد. از آن روز به بعد... .

گاوها خواب چی می‌بینند؟

معرفی کتاب
گاوهای مزرعه قطاری را که هر روز و هر شب از آنجا عبور می‌کند، تماشا می‌کنند و آن را خیلی دوست دارند. روزی هر چه منتظر می‌شوند، قطار نمی‌آید. گاوها حسابی کلافه شده‌اند و حوصله‌شان سر رفته است تا اینکه گاو تازه‌واردی به علفزار آن‌ها می‌آید و از علفزاری بسیار زیبا و رویایی برای آن‌ها می‌گوید. آن‌ها همه با هم می‌روند تا آن علفزار را ببینند و... . صبح روز بعد مزرعه‌دار به سختی می‌تواند گاوها را بیدار کند!

فندق

معرفی کتاب
موش سبز یک فندق کوچولو پیدا می‌کند؛ اما نمی‌تواند آن را به تنهایی بشکند. او از لاک‌پشت کمک می‌خواهد؛ اما فندق شکسته نمی‌شود. دوستان موش یکی پس از دیگری به کمک او می‌آیند؛ خرگوش، گورخر، شیر و حتی فیل! همه آن‌ها با هم نیز نمی‌توانند فندق را بشکنند تا اینکه فندق تکانی می‌خورد و کرم ابریشم از آن بیرون می‌آید و... .

سرزمین موجودات وحشی

معرفی کتاب
«مکس» لباس گرگی‌اش را می‌پوشد و شروع به بازی می‌کند... . او کلی شیطنت کرده است. به همین علت، مادر مکس را به اتاقش می‌فرستد. مکس در اتاق، خودش را سرگرم می‌کند و به سرزمین موجودات وحشی می‌رود و پادشاه آن‌ها می‌شود و کلی خوش می‌گذراند؛ اما سرانجام ترجیح می‌دهد که به خانه بازگردد؛ چون گرسنه است. غذا هنوز گرم است و در انتظار مکس!

الفی دایناسور می‌کارد

معرفی کتاب
"امروز مادر "الفی" او را به باغچه می‌برد تا با هم دانه بکارند. الفی اصلا از این کار خوشش نمی‌آید. برای همین دانه ‌ها را می‌ریزد روی زمین و به خانه برمی‌گردد. مدتی بعد که از پنجره به بیرون نگاه می‌کند با صحنه‌ای عجیب مواجه می‌شود. یک جنگل پر از دایناسور. اما چرا هیچ چیز جور در نمی‌آید؟ جنگل که یک شبه رشد نمی‌کند. دایناسورها هم از بین رفته‌اند. اینجا چه خبر است؟