Skip to main content

خرسی که چپق می‌کشید

معرفی کتاب
راوی داستان پسربچه‌ای است که پدرش بیکار و در خانه است و مادرش هر روز به کوه و دشت می‌رود و گیاهی دارویی جمع می‌کند و می‌فروشد. آن‌ها با این پول فقط می‌توانند شلغم بخورند. روزی سه بار شلغم! تا اینکه روزی مادر با عصبانیت پدر را دنبال کار می‌فرستد. پسر فکر می‌کند، پدر مثل هربار خیلی زود برمی‌گردد و بهانه‌ای می‌آورد؛ اما این‌بار خبری از پدر نیست. موضوع دیگری هم هست؛ داستان دختر دوازده‌ساله‌ای که سال‌ها پیش، خرس او را می‌برد. پسرک فکر می‌کند نکند پدرش را هم خرس برده است... .

جدا جدا بازیافت کنیم!

معرفی کتاب
«هانا»، دختر کوچک و مهربانی است که یک شب وقتی به همراه مادرش به مسجد می‌رفت، سرنشینان ماشینی را می‌بیند که کیسه زباله‌شان را از داخل ماشین به‌سمت سطل زباله پرتاب می‌کنند و در این اتفاق گربه‌ای زخمی می‌شود و فرار می‌کند. هانا خیلی ناراحت می‌شود. فردای آن روز در مدرسه معلم هانا می‌گوید که قرار است از طرف شهرداری درباره تفکیک زباله‌ها به آن‌ها آموزش‌هایی بدهند و... .

هلا‌هلا

معرفی کتاب
«هدا» همه ‌کارها را به راحتی انجام می‌داد؛ چون بلد بود بگوید: «هَلا‌هَلا». شب‌ها که خوابش می‌آمد و حال مسواک زدن نداشت، فوری می‌گفت: «هَلا‌هَلا» و می‌توانست مسواک بزند و اگر چیزی را دوست نداشت بخورد... . روزی در اتاق نشیمن نشسته بود که ناگهان یک طوطی، بال‌زنان وارد شد و وقتی دوروبرش را نگاه کرد، تازه متوجه شد که اشتباه آمده است. طوطی می‌خواست بیرون برود؛ اما مرتب به درودیوار می‌خورد. هدا سعی کرد کمکش کند؛ اما طوطی می‌پرید. سرانجام... .

نیست نیست!

معرفی کتاب
«نیس‌نیس» و «اینا‌اینا» می‌خواستند به سفر بروند. اینااینا چمدانش را آورد؛ اما نیس‌نیس چمدانش را گم کرده بود. او آن را بالای کمد گذاشته بود؛ ولی آنجا نبود. اینااینا همه‌جا را گشت و چمدان او را پیدا کرد و بعد رفت تا لباس‌هایش را بیاورد. وقتی برگشت، دید نیس‌نیس گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. او جوراب قرمزش را گم کرده بود. اینااینا دوباره شروع کرد به گشتن و... .

آن، مان نباران

معرفی کتاب
پیرزن دو پسر داشت به نام‌های «آن» و «مان». خانۀ پیرزن وسط دشت بود. پسرها روزهای جمعه به دیدن مادرشان می‌رفتند. یک روز جمعه آن‌قدر باران بارید که پسرها نتوانستند به دیدن پیرزن بروند و او باید تا هفته بعد صبر می‌کرد. دوباره جمعه از راه رسید؛ اما تو آسمان ابر سیاه بزرگی نشسته بود. پیرزن درحالی‌که خانه را رُفت‌وروب می‌کرد، از ابر خواهش کرد که نبارد تا پسرهایش بتوانند به دیدنش بیایند؛ اما ابر از جایش تکان نخورد... .

پولک پاشون

معرفی کتاب
این کتاب هفت داستان دارد، مانند هفته که هفت روز دارد و هر روزش با روز دیگر متفاوت است. بعضی روزها واقعی‌اند و بعضی روزها پر از رویا؛ اما روزهای هفته هرجور که باشند، در کنار هم زندگی را می‌سازند. این هفت داستان کوتاه هم کنار هم این کتاب را ساخته‌‎اند. داستان اول دربارۀ لولوی بافندۀ کوچولویی است که عاشق بافتن است و همه‌چیز را به هم می‌بافد؛ پشم گوسفندها، دم گاوها، ریش بزها و... . روزی که به دِه می‌آید، همه از ترس فرار می‌کنند، به جز پیرزنی که از او نمی‌ترسد. او برای لولو یک راه‌حل خوب پیدا کرده است.

آتشگاه

معرفی کتاب
این کتاب قصۀ پسر نوجوانی به‌نام «حبیب» است که در روستای بلوطک زندگی می‌کند. در این روستا، خان را روباه خطاب می‌کنند؛ اما اگر آدم‌هایش این کلمه را بشنوند، مردم را فلک می‌کنند. حبیب و دوستش و تصمیم می‌گیرند خانۀ خان را آتش بزنند؛ اما در این میان حبیب خواسته و ناخواسته درگیر ماجراهایی هیجان‌انگیز و خطرناکی می‌شود.

برادرم تختی

معرفی کتاب
این داستان در قالبی کلاسیک و در فضایی واقعگرایانه نوشته شده‌ است و بیشتر حالتی نوستالژیک و بازگشت به گذشته دارد. نویسنده بیشتر از هرچیز سعی دارد فرهنگ، شرایط جفرافیایی و جنس زندگی مردم قصر شیرین را به مخاطب معرفی کند. قهرمان داستان، «مصطفی» با «عبدالله» دوستان صمیمی هستند. مثل دو برادر که هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند؛ حتی اگر قلدر محل، «چنگیز‌شکمی» باشد که وقت و بی‌وقت سروکله‌اش پیدا می‌شود و دردسر درست می‌کند.

داعشی و عاشقی

معرفی کتاب
دختری عرب به نام «زینا» و پسری اروپایی به نام «جوزف» که هردو داعشی هستند، برای عملیاتی انتحاری به مسیر پیاده‌روی اربعین آورده می‌شوند. آن‌ها طبق آموزه‌های دینی داعش، یاد گرفته‌اند که خشن و تندخو باشند و با هیچ‌کس مدارا نکنند و محبتی نشان ندهند. آن‌ها معتقدند برای گسترش عقاید خود، می‌توانند به هرکار ناجوانمردانه‌ای دست بزنند؛ اما در مسیر پیاده‌روی چیزهایی می‌بینند که برخلاف عقایدشان است و... .

بوستان بچه‌ها

معرفی کتاب
در این کتاب از مجموعه‌ «فرهنگ وقف» با تصاویر رنگی، داستانی درباره موضوع «وقف» می‌خوانید. در این داستان، باغبانی به‌نام «یونس»، باغی بسیار بزرگ در کنار شهر دارد. کم‌کم قیمت زمین‌های کنار شهر بالا می‌رود و همسایه‌های یونس شروع به فروش باغ‌های خود می‌کنند، اما یونس که باغش را دوست دارد آن را نمی‌فروشد، تااینکه... .