غصه را باید خورد؟
معرفی کتاب
این کتاب، داستانی تصویری است. در یک شب بارانی، پدر از سر کار به خانه برمیگردد. درحالیکه تمام لباسها و کفشهایش خیس است، به اهل خانه میگوید مهمان دارند و «غصه» موجودی کوچک و آرام با پدر به خانه میآید و قرار است مدتی مهمان آنها باشد!علی رغم ایرادهای ساختاری نویسنده تلاش کرده با نگاهی نو به مخاطب یاد دهدکه به جای غصه خوردن باید در دل مشکلات رفت و با دردها کنار آمد تا راحت تر از کنار آنها گذر کنیم.
تنها همین کلمات
معرفی کتاب
این کتاب حاوی چهارده داستان از دوازده نویسنده جوان است. موضوع داستانها دربارۀ ماه محرم و حادثه عاشوراست. یکی از داستانها حکایت گوشوارههایی است، متعلق به دختران پیامبر که به روز گرفته شده و یکی از توبۀ قُلدرِ محله در دَهۀ محرم. داستانی از مکافات شکستن دل پیرزنی میگوید و دیگری از شجاعت و وفاداری یاران امام حسین (ع) در روز عاشورا.
مجموعه داستان کوتاه ازنویسندگان نه چندان مطرح ایرانی با موضوع کربلا وامام حسین(ع). البته داستان ها هم تاریخی وروایی هستند وهم معاصر وامروزی و ویژگی ونقطه اشتراک همگی پیوندشان با امام حسین(ع) است. هرچند مجموعه ازنظرقدرت داستان ها وساختارها متفاوت است وبرخی داستان ها ازبرخی بهترهستند والبته بعضی داستان ها هم موضوعشان کمی بزرگسال بود ولی درمجموع مجموعه قابل قبول وخوبی بود وبرای علاقمندان ادبیات مذهبی نمونه خوبی است.
مجموعه داستان کوتاه ازنویسندگان نه چندان مطرح ایرانی با موضوع کربلا وامام حسین(ع). البته داستان ها هم تاریخی وروایی هستند وهم معاصر وامروزی و ویژگی ونقطه اشتراک همگی پیوندشان با امام حسین(ع) است. هرچند مجموعه ازنظرقدرت داستان ها وساختارها متفاوت است وبرخی داستان ها ازبرخی بهترهستند والبته بعضی داستان ها هم موضوعشان کمی بزرگسال بود ولی درمجموع مجموعه قابل قبول وخوبی بود وبرای علاقمندان ادبیات مذهبی نمونه خوبی است.
مشت بر پوست
معرفی کتاب
«جعفر» که همه او را «موشو» صدا میکردند، از وقتی بچه بود، همراه پدرش، برای کار به خیابانها میرفت. شغل پدر تنبکزدن بود. کمکم موشو نیز به شغل پدر علاقمند شد و پس از مرگ پدر، در کوچه و خیابان تنبک میزد و از این راه امرار معاش میکرد؛ اما مردم او را از خود میراندند و شغل او را مناسب نمیدانستند... .
خرسی که چپق میکشید
معرفی کتاب
راوی داستان پسربچهای است که پدرش بیکار و در خانه است و مادرش هر روز به کوه و دشت میرود و گیاهی دارویی جمع میکند و میفروشد. آنها با این پول فقط میتوانند شلغم بخورند. روزی سه بار شلغم! تا اینکه روزی مادر با عصبانیت پدر را دنبال کار میفرستد. پسر فکر میکند، پدر مثل هربار خیلی زود برمیگردد و بهانهای میآورد؛ اما اینبار خبری از پدر نیست. موضوع دیگری هم هست؛ داستان دختر دوازدهسالهای که سالها پیش، خرس او را میبرد. پسرک فکر میکند نکند پدرش را هم خرس برده است... .
جدا جدا بازیافت کنیم!
معرفی کتاب
«هانا»، دختر کوچک و مهربانی است که یک شب وقتی به همراه مادرش به مسجد میرفت، سرنشینان ماشینی را میبیند که کیسه زبالهشان را از داخل ماشین بهسمت سطل زباله پرتاب میکنند و در این اتفاق گربهای زخمی میشود و فرار میکند. هانا خیلی ناراحت میشود. فردای آن روز در مدرسه معلم هانا میگوید که قرار است از طرف شهرداری درباره تفکیک زبالهها به آنها آموزشهایی بدهند و... .
هلاهلا
معرفی کتاب
«هدا» همه کارها را به راحتی انجام میداد؛ چون بلد بود بگوید: «هَلاهَلا». شبها که خوابش میآمد و حال مسواک زدن نداشت، فوری میگفت: «هَلاهَلا» و میتوانست مسواک بزند و اگر چیزی را دوست نداشت بخورد... . روزی در اتاق نشیمن نشسته بود که ناگهان یک طوطی، بالزنان وارد شد و وقتی دوروبرش را نگاه کرد، تازه متوجه شد که اشتباه آمده است. طوطی میخواست بیرون برود؛ اما مرتب به درودیوار میخورد. هدا سعی کرد کمکش کند؛ اما طوطی میپرید. سرانجام... .
نیست نیست!
معرفی کتاب
«نیسنیس» و «اینااینا» میخواستند به سفر بروند. اینااینا چمدانش را آورد؛ اما نیسنیس چمدانش را گم کرده بود. او آن را بالای کمد گذاشته بود؛ ولی آنجا نبود. اینااینا همهجا را گشت و چمدان او را پیدا کرد و بعد رفت تا لباسهایش را بیاورد. وقتی برگشت، دید نیسنیس گریه میکند و جیغ میکشد. او جوراب قرمزش را گم کرده بود. اینااینا دوباره شروع کرد به گشتن و... .
آن، مان نباران
معرفی کتاب
پیرزن دو پسر داشت به نامهای «آن» و «مان». خانۀ پیرزن وسط دشت بود. پسرها روزهای جمعه به دیدن مادرشان میرفتند. یک روز جمعه آنقدر باران بارید که پسرها نتوانستند به دیدن پیرزن بروند و او باید تا هفته بعد صبر میکرد. دوباره جمعه از راه رسید؛ اما تو آسمان ابر سیاه بزرگی نشسته بود. پیرزن درحالیکه خانه را رُفتوروب میکرد، از ابر خواهش کرد که نبارد تا پسرهایش بتوانند به دیدنش بیایند؛ اما ابر از جایش تکان نخورد... .