خانهای در زمین پو
معرفی کتاب
این کتاب، دومین جلد از مجموعه داستانهای «وینیپو» است. در این داستان، در یک روز برفی و سرد، وینی تصمیم میگیرد به خانه خوکچه برود. او حدس میزند که خوکچه جلوی شومینهاش نشسته و در حال گرم کردن خودش است؛ اما وقتی به آنجا میرسد، درِ خانه خوکچه باز است و کسی هم در خانه نیست! وینی کمی فکر میکند و به خانه خودش برمیگردد؛ اما در کمال تعجب خوکچه را میبیند که روی بهترین مبلش نشسته است و... .
وینی پو
معرفی کتاب
کتاب حاضر جلد نخست از مجموعه داستانهای «وینیپو» است. او خرسی پشمالو و قهوهای است که با پسرکی به نام «کریستوفر رابین» در کنار حیوانات دیگر و در جنگل زندگی میکند. در این داستان، وینیپو میخواهد کندوی عسل را از بالای درخت بردارد. او ابتدا از درخت بالا میرود؛ ولی موفق نمیشود. سپس با بادکنکهایی که از کریستوفر میگیرد، خود را به بالا میرساند، اما اینبار هم دچار دردسر میشود.
افسانه چهار برادر
معرفی کتاب
این کتاب درباره چهار برادر است که پدرشان در لحظه آخر عمرش آنها را دور هم جمع میکند. پدر سالها تلاش کرده است تا لقمه نان حلالی برای پسرانش بیاورد؛ اما حالا وقت آن رسیده تا به سفر آخرت برود. پدر سالها زحمت کشیده است؛ اما نتوانسته دارایی ارزشمندی برای فرزندانش به جا بگذارد؛ او از آنها میخواهد به پند و اندرزش گوش دهند و برای به دست آوردن آن دارایی، به دنبال بهترین بهار بروند. چهار برادر راه میافتند تا بهترین بهار را پیدا کنند و... .
روباه و دمپایی حصیری
معرفی کتاب
این کتاب حاوی سه داستان از سه نویسنده روسی است و خواننده را با فرهنگ عامیانه این کشور آشنا میکند. «دُم نقرهای»، «ماشا و خرس» و « روباه و دمپایی حصیری» نام این سه داستان است. داستان آخر درباره روباه گرسنهای است که دمپایی حصیری کهنهای پیدا میکند. روباه آن را برمیدارد و فکر میکند شاید روزی به دردش بخورد. روباه به روستایی میرسد و درِ کلبهای را میزند. او از صاحبخانه میخواهد که اجازه دهد، شب را آنجا بگذراند. پیرمرد او را به خانهاش راه میدهد و... .
برف شادی
معرفی کتاب
کتاب حاضر درباره خانوادهای است که در روزی بهاری از کوهی بالا میروند و به قله میرسند. آنها با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه هستند که ناگهان ابرهای خاکستری همهجا را میپوشانند. اعضای خانواده سعی میکنند خود را خیلی سریع به پایین کوه برسانند؛ چون میدانند که طوفان و رعدوبرق در کوهستان خیلی خطرناک است؛ اما آنها جایی برای پناه گرفتن پیدا نمیکنند تا اینکه... .
جشن خرگوشها
معرفی کتاب
در محله خرگوشها جشن بزرگ هویج برپا بود و همه مشغول پایکوبی بودند. خرگوشها خوشحال بالا و پایین میپریدند. ناگهان یکی از خرگوشهایِ مادر متوجه شد که پسرش ناپدید شده است و در همان لحظه، یکی از خرگوشهای پدر هم متوجه نبودِ دخترش شد و همین مسئله باعث شد که جشن آنها تبدیل به بحث و جدل شود! از آن طرف روباه بزرگ، «روپیر» به شدت عصبانی بود و آرام و قرار نداشت. او منتظر وزیرش، «روبیچ»، بود؛ ولی هیچکس خبری از او نداشت!
ماهک و پارچهبافهای کلینجا ملینجا
معرفی کتاب
«ماهک» ملکه آدمفضاییهای پارچهای را از دست غولها نجات میدهد. آنها هم سنگی درخشان به او میدهند و... . در این داستان، عمه ماهک از کشور هند آمده و در بین تکهپارچههای فراوانی که به عنوان هدیه برای او آورده است، یک آدمک پارچهای کوچک هم است؛ اما عمه با دیدن آدمک، فوراً آن را از دست ماهک میگیرد و میگوید آدمک دیگری برای او میخرد! چرا عمه آن را بین کادوها به ماهک میدهد و چرا سریع آن را پس میگیرد؟ راز آن آدمک چیست؟
چگونه جلوی حمله وایکینگها را بگیریم؟
معرفی کتاب
«مکس» و «مالی» خواهرو برادر دوقلو، همیشه توی دردسر میافتند یا شاید هم دردسر درست میکنند؛ اما آنها همیشه راهحلهای بانمکی برای دردسرهای درست شده پیدا میکنند و خودشان را از مخمصه نجات میدهند. در این داستان آنها به خواننده یاد میدهند که چطور ردِ وایکینگها را بزند، حتی اگر لباس مبدل پوشیده باشند، چگونه یک وایکینگ را تعقیب کند، حتی اگر سوار موتورسیکلت باشد و چطور خیلی اتفاقی و تقریباً همزمان با بقیه کارها، جلوی حمله وایکینگها را در زندگی واقعی بگیرد.
رقابت بهاری
معرفی کتاب
آقای دلگشا به خاطر اتفاقاتی که پشت سر گذاشته است، احساس خستگی زیادی می کند، همه کارکنان هتل موافق هستند که او باید به یک سفر برود تا کمی استراحت کند و همان آقای دلگشای همیشگی شود. بالاخره آقای دلگشا راهی سفر میشود؛ اما مونا فکر میکند که در نبودِ آقای دلگشا چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. هتل پنجبلوط همیشه با اتفاقات ریز و درشتی روبهرو میشود و اینبار هم خطر تأسیس هتلی باشکوه همه را تهدید میکند؛ آنها باید ثابت کنند که هتل پنجبلوط بهترین هتل جنگل است.
راز مرواریدهای شهرزاد
معرفی کتاب
این داستان درباره مردم سرزمینی است که همهچیز داشتند؛ اما خوشبخت نبودند. سرزمین آنها چیزی کم داشت که هیچکس به آن فکر نمیکرد، به جز «شهرزاد». او اتاقی پُر از جواهر داشت. او هرروز به اتاقش رفت و اشک میریخت. هنگامیکه غمگین بود، اشکهایش یاقوت میشدند و وقتی خوشحال بود، تبدیل به زمرد. وقتی... . مردم در آرزوی جواهرات شهرزاد بودند. روزی شهرزاد در اتاق جواهراتش را باز کرد. او دیگر آنها را نمیخواست. مردم... .