Skip to main content

کاسه‌ مسی چه گفت؟

معرفی کتاب
هنگامی‌که قحطی و خشک‌سالی سرزمین کنعان را فرا می‎گیرد، برادران «یوسف» تصمیم می‎گیرند از عزیز مصر کمک بخواهند. برادرها از پدرشان، «یعقوب»، خداحافظی می‎کنند و به طرف سرزمین مصر می‎روند. آن‎ها می‎دانند که عزیز مصر مرد مهربان و بخشنده‎ای است و هیچ‌کس را دست خالی برنمی‎گرداند. برادرها در قصر با مردی متین و باوقار روبه‎رو می‎شوند. یوسف آن‌ها را می‌شناسد؛ ولی چیزی نمی‎گوید. یوسف که صورتش را پوشانده است، ضربه‎ای به کاسه مسی کنار دستش می‎زند و صدایی از آن بلند می‎شود. یوسف از برادرانش می‎پرسد: «می‎دانید این صدای ناله برای چیست؟ »

مهلتی برای بت‌پرستی

معرفی کتاب
مرد مسلمان و کافری در حال جنگ هستند. بعد از ساعت‌ها مبارزه، درحالی‎که هر دو خسته هستند، وقت نماز فرا می‌رسد. مرد مسلمان از کافر می‎خواهد تا فرصتی به او بدهد تا نمازش را بخواند و کافر می‎پذیرد. هنگامی‌که نماز مرد مسلمان تمام می‎شود، کافر از او می‎خواهد که حالا او مهلتی بدهد تا مرد کافر هم عبادت کند؛ سپس بت کوچکی را از زیر سپرش بیرون می‎آورد و... . مسلمان درحالی‌که مرد کافر را نگاه می‎کند، در این فکر است که حالا بهترین فرصت برای کشتن اوست. وقتی که شمشیرش را می‎کشد، صدایی می‌شنود، صدایی که می‎گوید... .

یوسف و پیرزن

معرفی کتاب
کاروانیان «یوسف» را از چاه بیرون می‎کشند و برای فروش به بازار مصر می‌برند. در بازار همه مبهوت زیبایی او می‎شوند. کاروان‌سالار لباس‌های زیبا به تن یوسف کرده و موهای سیاهش را تزیین می‎کند و او را بالای تختی می‎نشاند. مردی دور تخت می‌چرخد و از زیبایی او می‎گوید. لحظه به لحظه خریداران یوسف بیشتر می‌شوند و قیمتش بالا و بالاتر می‎رود. بعضی‌ها حاضرند به اندازه وزن او مس و درنهایت نقره و طلا بدهند. در این میان پیرزنی جلو می‎رود و می‎خواهد در برابر ده کلاف ریسمان، یوسف را بخرد!... .

شاه در زندان

معرفی کتاب
قرار است پادشاه بعد از سفری طولانی به شهر باز‎گردد. مأموران حکومتی از مردم می‎خواهند که شهر را آذین ببندند و هرکسی جلوی مغازه و خانه‎اش را تزیین کند. همه دست به کار می‎شوند و... . زندانیان هم با اصرار از زندانبان اجازه می‎گیرند و زندان را با بند و زنجیر و سرهای بریده تزیین می‎کنند. سرانجام شاه از راه می‌رسد. وقتی پادشاه به زندان می‎رسد، از اسب پیاده می‎شود و به دقت همه‌چیز را نگاه می‎کند. او با زندانیان به مهربانی صحبت می‎کند و به آن‌ها طلا و نقره می‎دهد. وقتی همراهان علت را جویا می‎شوند، شاه می‎گوید... .

خفاشی به دنبال خورشید

معرفی کتاب
خفاش روزها می خوابد و شب ها به دنبال شکار می رود و گشت و گذار می کند. روزی از جغد می شنود همان طور که ماه شب ها در آسمان می درخشد و همه جا را روشن می کند خورشید هم روزها می تابد و همه جا را گرم می کند. خفاش تصمیم می گیرد به دنبال خورشید برود و او را پیدا کند. او شب ها پرواز می کند و همه جا را می گردد و روزها از خستگی به خواب می رود و خورشید را نمی بیند. مدت ها می گذرد و خفاش هنوز نتوانسته است خورشید را پیدا کند تا اینکه گرگی حقیقت را برای او آشکار می کند.

پادشاه نادان و سگش

معرفی کتاب
سگ های پادشاه برای شکار تعلیم دیده اند و هر وقت شاه به شکار می رود، آن ها دنبال او هستند. شاه دستور داده است از همه نظر وسایل راحتی سگ ها را فراهم کنند. روزی شاه تصمیم به شکار می گیرد و دستور می دهد سگ تازی مخصوصش را آماده کنند. بعد از مدتی شاه متوجه می شود که از سگ تازی خبری نیست. نگهبان ها را به دنبال او می فرستد و سرانجام او را در حالی پیدا می کنند که استخوانی را با حرص و ولع لیس می زند. پادشاه بسیار عصبانی می شود و ....

قصر بی‌نظیر شاه

معرفی کتاب
پادشاه از معماران و هنرمندان می‎خواهد که قصر بی‎نظیری برایش بسازند که صدها اتاق داشته باشد، ستون‌هایش از طلا باشد، حیاطش مانند جنگلی باشد که رودخانه از وسط آن بگذرد، صدای پرنده‌ها همه‌جا شنیده شود و... . بعد از مدت‌ها قصر همان‌طور که پادشاه خواسته است، به پایان می‎رسد. شاه از همه پادشاهان، بزرگان، دانشمندان و دانایان دعوت می‎کند تا به قصرش بیایند تا از آن همه زیبایی، غرق در تعجب و تحسین شوند. همه در تالار قصر جمع شده‌اند، ناگهان... .

سلطان و خارکن

معرفی کتاب
سلطان «محمود»، به شکار می‎رود و موقع بازگشت از سپاهیانش دور می‎افتد. او در دشت پیرمرد خارکنی را می‎بیند که خارها از پشت الاغش افتاده است و پیرمرد هرچه سعی می‎کند، نمی‎تواند خارها را پشت الاغ بگذارد. سلطان جلو می‎رود و بدون اینکه خودش را معرفی کند، به او کمک می‎کند؛ سپس به سوی لشکرش بازمی‎گردد. سلطان به سپاهش می‎گوید پیرمرد خارکنی از پشت سر ما می‎آید، وقتی به ما می‎رسد، دوره‎اش کنید و به سمت من حرکتش دهید تا من را ببیند و... .

سلطان و پسر ماهیگیر

معرفی کتاب
«رشید» پسر کوچکی است که پدرش را از دست داده است و با مادر و شش خواهر و برادرش زندگی می‎کند. آن‌ها بسیار فقیر هستند و رشید مجبور است هر روز ساعت‌ها کنار دریا بنشیند تا شاید بتواند ماهی بگیرد. روزی سلطان «مسعود» به تنهایی در حال گشت و گذار است که او را می‎بیند و از غمگینی پسرک تعجب می‎کند. وقتی علت را جویا می‌شود و رشید داستان زندگی‌اش را بازگو می‎کند، سلطان از او می‎خواهد که با هم ماهی بگیرند و شریک شوند. آن‌ها تا پایان روز صد ماهی می‎گیرند و... .

ارادتمند شما زرافه

معرفی کتاب
همه روزها مثل هم هستند. نسیم ملایمی می‎‌وزد، همه‌جا برگ‌های اقاقیا دیده می‌شوند و آسمان صاف و آبی است؛ اما زرافه حسابی حوصله‌اش سررفته است. او دلش یک دوست صمیمی می‌خواهد تا اینکه به فکرش می‌رسد نامه‌ای بنویسد و برای حیوانات آن‌طرف افق بفرستد. زرافه نامه‌اش را به پلیکان می‌دهد و می‎گوید به اولین حیوانی بدهد که می‌بیند. پلیکان هم حوصله‌اش سر رفته و این کار را با خو‌ش‌حالی قبول می‎کند. صبح روز بعد، زرافه دیگر بی‌حوصله نیست. او با اشتیاق منتظر پلیکان است.