احساس میکنم آدم مهمی هستم
معرفی کتاب
آیا «الیزه» مهم است؟ الیزه در طول روز میفهمد که از جهات مختلف و بهدلایل گوناگون مهم است. او برای پدر، برادر و مادرش و خیلیهای دیگر مهم است... . با مطالعه این کتاب و تکرار آگاهانه «من آدم مهمی هستم» همراه الیزه، شما هم مثل او اعتمادبهنفس بیشتری پیدا میکنید و متوجه میشوید که چقدر وجودتان مهم است.
امروز- فردا نکن!
معرفی کتاب
در این داستان تصویری، کودکان به اهمیت برنامهریزی و مدیریت زمان پی میبرند و یاد میگیرند که چگونه کارهایشان را اولویتبندی کنند. «نورمن دیوید ادواردز» که همگی او را «نودل» صدا میکنند کارهایش را پشتِ گوش میاندازد و همیشه سرگرم کارهای دلخواهش مانند بازی و تماشای تلویزیون است. او حتی کارهای ضروری مانند نوشتن مشقها و دادن غذا به گربهاش را فراموش میکند؛ تااینکه... .
ذهن شگفتانگیز من اوتیسم و موهبتهای آن
معرفی کتاب
در این داستان تصویری، کودکان با دنیای کودکان مبتلا به «اختلال اُتیسم»، آشنا میشوند و نکات مهمی را درباره ویژگیهای رفتاری انصاف، صبر، کنجکاوی و استقلال فرامیگیرند. در این داستان «زاک» یک کودک مبتلا به اُتیسم است که شباهتی به خواهر و برادرش و همکلاسیهایش ندارد. نور شدید و جاهای شلوغ او را میترساند و بغل کردن را هم دوست ندارد، اما... .
روبهرو شدن با غریبهها
معرفی کتاب
خواهرخرسی و برادرخرسی با مامان و بابا در یک خانه درختی زندگی میکردند. آنها خیلی شبیه هم بودند، ولی یک فرق بزرگ داشتند. برادر خرسی خیلی مواظب غریبهها بود ولی خواهرش بیخیال بود؛ با غریبهها حرف میزد و با این کار برادر خرسی را نگران میکرد. تا اینکه یک روز بابا، داستان «غاز احمق و روباه مکار» را برایشان تعریف کرد... .
پول علف خرس نیست!
معرفی کتاب
خواهرخرسی و برادرخرسی خیلی چیزها را خوب میدانند؛ مثلا میدانند کجا میشود گلهای خیلی قشنگ پیدا کرد، کجا تمشکهای آبدار و خوشمزه دارد، و جایی که بهترین عسل را میتوان پیدا کرد کجاست. ولی بعضی چیزها را هم خوب نمیدانند، مثل صرفهجویی و پسانداز کردن. تا اینکه یک روز باباخرسی خیلی از دست آنها عصبانی میشود و... .
گرگ بدجنس دوستداشتنی!
معرفی کتاب
گرگ سیاه بدجنسِ ترسناکِ بیرحم وحشی از خواب بیدار میشود و به خوابی که دیده بود، فکر میکند. خوابش را زیر دندانهای تیزش مزهمزه میکند و از خوشحالی زوزه میکشد. او برههایی با نامهای «شنگل» و «منگل» را خورده بود و دلش میخواست که بره سوم را هم که اسمش «چنگل» بود، بخورد. گرگ سیاه بدجنس، چشمانش را بست تا بقیه خوابش را ببیند و... .