مسافر دریا
معرفی کتاب
سوفیا عروسک خرسیاش را خیلی دوست داشت. عروسکی که اول برای پدربزرگش بود، بعد برای مادرش و حالا برای او بود. آنها با هم همه جا میرفتند. یک روز قرار شد همراه بابا و عروسک خرسی به ساحل بروند. آنها باهم خیلی بازی کردند و خیلی هم خوش گذراندند. اما ناگهان طوفان از را رسید؛ با عجله همه چیز را جمع کردند و برگشتند به خانه. آنها آنقدر عجله داشتند که متوجه باز بودن در کیف سوفیا نشدند و خرسی پرت شد بیرون.... سوفیا و پدرش همه جا را گشتند و از همه پرس و جو کردند؛ تا اینکه سالها بعد...
دوست بهتره یا کلوچه؟
معرفی کتاب
تنهایی یکی از پیچیدهترین چالشهای بشر است و راهحل آن شروع دوستی با انسانهای گوناگون است، اما این کار چندان آسان نیست. این داستان درباره آغاز یکی از دوستیهای پیچیده است.
دودیدا نام کودکی بود که در کلبهشان روی نوک کوه با پدر و مادرش زندگی میکرد. او همیشه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. آرزو کرد تا همسایهای برای آنها بیاید و کودکی همسن و سال او داشته باشند. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید که در کوه روبهروی خانهشان خانواده ساکن شدهاند و کودکی نیز میان آنهاست. دودیدا خوشحال شد و تصمیم گرفت با آن کودک دوست شود اما کار به این آسانیها نبود و ایجاد رفاقت سختیهایی داشت. این دشواریها برای شروع دوستی را در داستان پیشرو خواهید خواند.
دودیدا نام کودکی بود که در کلبهشان روی نوک کوه با پدر و مادرش زندگی میکرد. او همیشه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. آرزو کرد تا همسایهای برای آنها بیاید و کودکی همسن و سال او داشته باشند. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید که در کوه روبهروی خانهشان خانواده ساکن شدهاند و کودکی نیز میان آنهاست. دودیدا خوشحال شد و تصمیم گرفت با آن کودک دوست شود اما کار به این آسانیها نبود و ایجاد رفاقت سختیهایی داشت. این دشواریها برای شروع دوستی را در داستان پیشرو خواهید خواند.
توکتوکی
معرفی کتاب
توک توکی جوجه کلاغی است که دوست ندارد پرواز کند. مامان توکی و بابا توکی هر کاری میکردند توکتوکی از جایش تکان نمیخورد. وقتی بادهای پاییزی وزیدند، پدر و مادر توکتوکی به جای دیگری همان نزدیکی رفتند. اما باز هم توکتوکی تکان نخورد که نخورد. تا اینکه گرسنهاش شد؛ ولی او که پرواز کردن بلد نبود تا دنبال غذا برود!... بالاخره با کمک کلاغ همسایه پرواز کرد و به زالزالکهای خوشمزه رسید. مامان توکی و بابا توکی از دور شاهد پرواز کردن جوجهشان بودند و از خوشحالی گفتند: «بالاخره میتوانیم همه با هم پرواز کنیم.»
من این شکلی هستم؟ !
معرفی کتاب
هدهد در درختزار زندگی میکرد و کلاغ در شهر. هدهد تصمیم گرفت سری به دوستش کلاغ در شهر بزند. هدهد تا به حال به شهر نرفته بود. در راه خسته شد و لبهی یک پنجره نشست. تصویر خودش را در شیشه دید... یک هدهد کج و مج! گردن کج، پاهای کج، تاج کج و مج!... هدهد هی خودش را نگاه میکرد و از خودش عیب میگرفت. با هر چیزی که به دستش رسید گردن و پاها و تاجش را پوشاند. هدهد دیگر شبیه خودش نبود؛ حتی شبیه هیچ چیز دیگر هم نبود. آیا کلاغ او را خواهد شناخت؟ ...