Skip to main content

لیدی اسکارلت و داستان شگفت‌انگیز شیری که پرستار بچه شد

معرفی کتاب
«لیسبت» خیلی کوچک است که مادرش به او و برادر خیلی کوچک‌ترش خبر می‎دهد که برای مدتی پدر را نمی‎بینند! تمام روز بعد و روزهای دیگر مادر گریه می‎کند... . آن‌ها مجبور می‎شوند به آپارتمان کوچکی نقل ‌مکان کنند؛ چون مادر از پس هزینه‌ها برنمی‌آید. بااین‌حال باز هم مادر دو جای مختلف کار می‎کند و دیگر وقتی برای مراقبت از دو فرزندش ندارد. بنابراین، از پدربزرگ کمک می‌خواهد. بچه‌ها پدربزرگ را تا به‌ حال ندیده‌اند. روز اول آشنایی، لیسبت دربرابر پیرمردی جدی و عبوس قرار می‎گیرد، پیرمردی که انگار تا به حال نخندیده است! آیا او می‎تواند از عهده نگهداری بچه‌ها برآید؟

اسرار کاخ مارمولک‌زده

معرفی کتاب
جشن تولد شاه‌بانو است و در قلعه «یتسار» همه با جنب و جوش مشغول کار هستند. فردای جشن، قرار است شاه و شاه‌بانو به همراه فرزندان جوان و مهمانانشان به سمت کوهستان‌های شمال بروند و یک زوج ببر سفید شکار کنند. «تماهش» کوچک‌ترین شاهزاده، قرار نیست به این شکار برود؛ چون مادرش فکر می‌کند این کار زیادی خطرناک است. تماهش دیگر حوصله هیچ‌چیز را ندارد. هنگامی که او در برابر قفسی نشسته که برای ببرها آماده شده است، جادوگر پیر قلعه نزد او می‎رود و از ببرها برایش می‎گوید و اینکه اگر در قلعه بماند، می‎تواند چیزهای زیادی درباره ببرها یاد بگیرد. شب جشن تماهش هدیه‌ای می‎گیرد که حتی تصورش را هم نمی‌کند.

ناخدا باراکودا، آخر دنیا

معرفی کتاب
بعد از اینکه کشتی «کروس‌دل‌سور»، بدون «جرقه» لنگر می‎کشد و می‎رود، جرقه در خیابان‌ها چرخ می‎زند بدون آنکه بداند کجا بخوابد، کجا غذا بخورد، گریه کند یا عصبانی باشد؛ اما بعد از چند روز به خودش می‌آید و تصمیم می‎گیرد جلب ‌توجه نکند. او باید حواسش را جمع کند و منتظر باشد تا به دنبالش بیایند. جرقه خانه متروکی بیرون از شهر پیدا می‎کند؛ البته فقط سه دیوار سرپا دارد و کنار یکی از دیوارها پول‌هایش را چال می‎کند و... . او تقریباً هر شب با گریه می‎خوابد و قبل از اینکه آفتاب بزند، بیدار می‌شود و سرانجام دنبال کار می‌رود و... .

گنج ناخدا باراکودا

معرفی کتاب
ناخدا «باراکودا»، دزد دریایی‌ای است که همه دزدهای دریایی از او می‎ترسند. او باهوش و بی‌رحم است و از اینکه هیچ دوستی ندارد، به خودش می‌بالد. کشتی ناخدا بیشتر از دَه روز است که به دنبال جزیره «کوپرا» می‎گردد؛ ولی هیچ اثری از آن نیست. همه افراد کم‌کم شک کرده‌اند که اصلاً چنین جزیره‌ای وجود داشته باشد؛ اما ناخدا معتقد است این جزیره وجود دارد و به افرادش می‎گوید هرکس نمی‌خواهد بیاید، می‌تواند شنا‌کنان برگردد؛ ولی من این جزیره را پیدا می‎کنم!

مگس در کندوی عسل

معرفی کتاب
مگس در باغ بزرگ روزگار خوبی دارد تا اینکه زنبورها در شکاف درختی کندو می‎سازند. مگس از همان اول در حسرت رفتن به کندو و خوردن عسل است؛ ولی می‎داند که ورود به کندو اصلاً کار راحتی نیست. مگس از فکر عسل و مزه آن آرام و قرار ندارد. روزی مگس متوجه می‌شود که کندو از همیشه خلوت‌تر است و تصمیم می‎گیرد هر طور شده، وارد آن شود؛ ولی جرئت این کار را ندارد. سرانجام ملخ در مقابل یک دانه جو حاضر می‎شود او را به کندو ببرد؛ اما گوشزد می‎کند که مراقب خطرات کندو باشد. مگس بدون توجه به حرف‌های ملخ، با ذوق و شوق مشغول خوردن عسل می‌شود، غافل از اینکه... .

سلطان و مرد دانا

معرفی کتاب
سلطان «محمود» می‎خواهد به هندوستان لشکرکشی کند و بتخانه‌ها را ویران کند. او مدت‌ها سپاهش را آموزش می‎دهد و تجهیز می‎کند‌. امیران سپاه به سلطان یادآوری می‎کنند که جنگ با «هندوها» بسیار سخت است و... . هنگامی‌که دو سپاه رو در روی هم قرار می‎گیرند، سلطان از تعداد زیاد آن‌ها تعجب می‎کند و با خدا پیمان می‎بندد که اگر پیروز شود، تمام غنائم جنگی را بین فقرا تقسیم کند. بعد از جنگی سخت، سپاهیان سلطان پیروز می‎شوند. حالا وقت وفای به عهد است؛ اما سپاهیان اصرار دارند که غنائم بین آن‌ها تقسیم شود. سلطان محمود دچار تردید می‎شود و... .

مرد عابد و ریشش

معرفی کتاب
در روزگار حضرت «موسی» (ع)، مرد عابدی زندگی می‎کرد که روز و شب در حال عبادت بود. او ریش بلند و پرپشتی داشت که همیشه در حال شانه کردن آن بود و مراقب بود که ریشش زیبا و آراسته باشد. مرد عابد با تمام عبادتی که می‎کرد، راضی و خوشحال نبود و آرامش نداشت. او تصمیم گرفت به کوه و صحرا برود و آنجا عبادت کند، شاید به آرامش برسد؛ ولی در صحرا هم مواظب ریشش بود و مرتب آن را شانه می‎کشید. عابد مشکلش را با دوستانش درمیان گذاشت؛ اما آن‌ها هم نتوانستندکمکی بکنند. سرانجام روزی در صحرا حضرت موسی را دید و مشکل را گفت. حضرت موسی... .

کاسه‌ مسی چه گفت؟

معرفی کتاب
هنگامی‌که قحطی و خشک‌سالی سرزمین کنعان را فرا می‎گیرد، برادران «یوسف» تصمیم می‎گیرند از عزیز مصر کمک بخواهند. برادرها از پدرشان، «یعقوب»، خداحافظی می‎کنند و به طرف سرزمین مصر می‎روند. آن‎ها می‎دانند که عزیز مصر مرد مهربان و بخشنده‎ای است و هیچ‌کس را دست خالی برنمی‎گرداند. برادرها در قصر با مردی متین و باوقار روبه‎رو می‎شوند. یوسف آن‌ها را می‌شناسد؛ ولی چیزی نمی‎گوید. یوسف که صورتش را پوشانده است، ضربه‎ای به کاسه مسی کنار دستش می‎زند و صدایی از آن بلند می‎شود. یوسف از برادرانش می‎پرسد: «می‎دانید این صدای ناله برای چیست؟ »

مهلتی برای بت‌پرستی

معرفی کتاب
مرد مسلمان و کافری در حال جنگ هستند. بعد از ساعت‌ها مبارزه، درحالی‎که هر دو خسته هستند، وقت نماز فرا می‌رسد. مرد مسلمان از کافر می‎خواهد تا فرصتی به او بدهد تا نمازش را بخواند و کافر می‎پذیرد. هنگامی‌که نماز مرد مسلمان تمام می‎شود، کافر از او می‎خواهد که حالا او مهلتی بدهد تا مرد کافر هم عبادت کند؛ سپس بت کوچکی را از زیر سپرش بیرون می‎آورد و... . مسلمان درحالی‌که مرد کافر را نگاه می‎کند، در این فکر است که حالا بهترین فرصت برای کشتن اوست. وقتی که شمشیرش را می‎کشد، صدایی می‌شنود، صدایی که می‎گوید... .

یوسف و پیرزن

معرفی کتاب
کاروانیان «یوسف» را از چاه بیرون می‎کشند و برای فروش به بازار مصر می‌برند. در بازار همه مبهوت زیبایی او می‎شوند. کاروان‌سالار لباس‌های زیبا به تن یوسف کرده و موهای سیاهش را تزیین می‎کند و او را بالای تختی می‎نشاند. مردی دور تخت می‌چرخد و از زیبایی او می‎گوید. لحظه به لحظه خریداران یوسف بیشتر می‌شوند و قیمتش بالا و بالاتر می‎رود. بعضی‌ها حاضرند به اندازه وزن او مس و درنهایت نقره و طلا بدهند. در این میان پیرزنی جلو می‎رود و می‎خواهد در برابر ده کلاف ریسمان، یوسف را بخرد!... .