روز باورنکردنی
معرفی کتاب
«نوئمی» سرانجام گنج خانه خانم «لومباگ» را پیدا میکند. او گچکاری دیوار را سوراخ میکند و هزاران هزار سکه کف اتاق میریزد! نوئمی دلش میخواهد برای تمام مردم دنیا آبنبات بخرد و کلی گربه، هامستر، لاکپشت، ماهی قرمز و... . او دلش میخواهد کشتی دزدان دریایی و ماشینِ... . او غرق در این افکار است که خانم لومباگ را روبهروی خودش میبیند و بعد از مدتی طولانی که هر دو بیحرکت و ساکت میمانند، نوئمی شروع میکند به معذرتخواهی و... . آنها داخل دیوار آینه گرد طلایی کوچکی هم پیدا میکنند، آینهای که سن و سال آدمها را تغییر میدهد و... .
راز خانم لومباگو
معرفی کتاب
«نوئمی» دختر کوچولویی است که پدر و مادرش خیلی گرفتار هستند. آنها تمام روز کار میکنند و حتی بیشتر وقتها شبها هم کار میکنند. خانم «لومباگ» با شوهر و گربه و قناریاش در طبقه بالای خانه نوئمی زندگی میکند و نوئمی هر روز وقتی از مدرسه برمیگردد، نزد آنها میرود. خانم لومباگ از او مراقبت میکند، آنها با هم تکالیف نوئمی را انجام میدهند، درسها را مرور کرده و تلویزیون تماشا میکنند. روزی نوئمی متوجه میشود که آنها در خانهشان گنجی پنهان کردهاند! حالا تمام فکر نوئمی این است که چطور میتواند این گنج را پیدا کند.
آقای ماجیکا توی اینترنت
معرفی کتاب
چند رایانه به مدرسه هدیه داده شده است، برای هر کلاس یکی. وقتی بچهها وارد کلاس میشوند، آقای «ماجیکا»، در حال ور رفتن با رایانه است. او اصلاً نمیداند با این دستگاه چطور کار کند! بچههای کلاس هرچه در این باره میدانند، برای او توضیح میدهند. روز بعد، وقتی آقای ماجیکا وارد کلاس میشود، رایانهای جدید گوشه کلاس است و موقع درس هندسه، نوشتههایی روی نمایشگر آن ظاهر میشود. ناگهان بچهها متوجه میشوند آنطرف نمایشگر رایانه هستند و در شبکه پیچ در پیچ اینترنت گیر افتادهاند!
آقای ماجیکا و نمایش مدرسه
معرفی کتاب
آقای «ماجیکا» فکر میکند اصلاً جادوگر خوبی نیست؛ اما بچههای کلاس سوم فکر میکنند او حرف ندارد. به خصوص وقتی که جادوهایش اشتباه عمل میکنند. اول «همیش بیگمور» به یک قورباغه تبدیل میشود، بعد روی صحنه نمایش، سروکله یک غول واقعی پیدا میشود و...؛ اما حالا آقای ماجیکا همیش را ناپدید کرده است و نمیداند او کجا رفته است. ساعت مدرسه تمام شده و همیش هنوز پیدا نشده است. آقای ماجیکا خیلی نگران به نظر میرسد. حالا چه اتفاقی رخ میدهد و به پدر و مادر همیش چه باید بگوید؟
آقای ماجیکا و اردوی مدرسه
معرفی کتاب
بچههای کلاس خیلی دوست دارند معلمشان، آقای «ماجیکا»، درباره کارهایی که قبل از آمدنش به مدرسه، انجام میداده صحبت کند؛ چون او قبلاً جادوگر بوده است. مدیر مدرسه اعلام میکند که بچههای کلاس سوم قرار است به اردوی سه روزه بروند و کلی کارهای هیجانانگیز انجام دهند. به غیر از «همیش»، بقیه بچهها و آقای ماجیکا، از شنیدن این خبر خوشحال میشوند. روز اردو فرا میرسد، در مسیر، بعد از یک ساعت، اتوبوس تکان شدیدی میخورد و میایستد. چه اتفاقی افتاده است؟
آقای ماجیکا بازیگر سیرک میشود
معرفی کتاب
«همیش بیگمور»، شرورترین شاگرد کلاس سوم، دلش نمیخواهد به سیرک برود؛ چون فکر میکند باید دلقکهای مسخره را تماشا کند یا شیرها و ببرهای بیعرضهای که حتی از پس یک شپش برنمیآیند؛ اما آقای «ماجیکا»، معلم کلاس، که قبلاً جادوگر بوده است، آنها را به سیرک میبرد تا یک نمایش جادویی نشانشان بدهد؛ ولی ناگهان غیبش میزند و هیچکس نمیداند کجا رفته است. از طرفی خانم «وارلاک»، جادوگر بدجنس، هم آفتابی شده و با آکروباتها و حیوانات وحشیِ دستآموزش معرکه گرفته است!
آقای ماجیکا و معلم موسیقی
معرفی کتاب
روز اول ترم جدید است و دفتر مدیر مدرسه پر از پدر و مادرهای عصبانی! خانوادهها نامهای دریافت کردهاند که قرار است معلم موسیقی به جمع آموزگاران مدرسه اضافه شود؛ اما آقای مدیر هیچ اطلاعی دراینباره ندارد. در کلاس سوم غوغایی برپاست. از هر طرف صدایی میآید تا اینکه آقای «ماجیکا» که زمانی جادوگر بوده است، وارد کلاس میشود. وقتی آقای ماجیکا از موضوع باخبر میشود و وقتی اسم معلم موسیقی را میشنود، رنگش میپرد، انگار ترسیده است! او با وحشت سرش را میگیرد و میگوید، خانم «وارلاک»! او یک جادوگر است!
آقای ماجیکا و قالیچه پرنده
معرفی کتاب
اولینروز بعد از تعطیلات سال نوست و بچهها به مدرسه برگشتهاند. آقای «پاتر»، مدیر مدرسه، عصبانی است؛ چراکه معلم جدید کلاس سوم هنوز از راه نرسیده است. سرانجام آقای پاتر تصمیم میگیرد درِ کشویی بین دو کلاس دوم و سوم را باز کند و همزمان به هر دو کلاس درس بدهد. ناگهان یکی از پنجرههای بزرگ کلاس خود به خود باز میشود و چیزی پروازکنان وارد میشود: مردی روی یک قالیچه پرنده! او آقای «ماجیکا»، معلم کلاس سوم است. ظاهراً بچهها سال هیجانانگیزی پیش رو دارند!
یک دانه از هزار دانه
معرفی کتاب
«بهار» و «بابک» با مادر و مادربزرگشان زندگی میکنند. پدرشان، در شهری دور کار میکند و بهار و بابک همیشه دلتنگ پدرشان هستند. شب یلدا فرا میرسد و مادر به غیر سه عدد انار نمیتواند چیز دیگری بخرد! مادربزرگ برای اینکه بچهها ناراحت نشوند، درباره انار صبحت میکند و میگوید یک دانه از دانههای انار بهشتی است، برای همین باید تمام دانهها را بخورید تا آن دانه را به دست آورید. بچهها هرکدام یک انار برمیدارند. در همین موقع خاله و شوهرش و بچههایشان با یک کاسه پسته و بادام میآیند. بهار و بابک نمیخواهند انارشان را با آنها شریک شوند. چند دقیقه بعد مهمانهای دیگری از راه میرسند و ... .
هیچکس را در دنیا به اندازه تو دوست ندارم
معرفی کتاب
صبح شده است و مامانخرگوشه به پسرش، «برایدن» میگوید که باید بیدار شود. برایدن نمیخواهد هر روز صبح سبیلهایش را بشوید و اسباببازیهایش را جمع کند. برای همین تصمیم میگیرد برود و با دوستانش زندگی کند. با «میسی» موشه، «بنی» گورکنه و... . خواهران برایدن خیلی ناراحت هستند؛ اما مامانخرگوشه مطمئن است که او برمیگردد. در خانه میسیموشه، بچهموشها هیچوقت اسباببازیهایشان را جمع نمیکنند و برایدن میترسد زمین بخورد. خانه بنیگورکنه، بوی عجیبی میدهد؛ چون آنها هیچوقت خودشان را نمیشویند. برایدن آنجا هم نمیتواند زندگی کند. در خانه... .