Skip to main content

لامایونایتد

معرفی کتاب
یازده لاما، خاکسترِ بهترین فوتبالیست تاریخ را می‏‌خورند و تبدیل به فوتبالیست‌های محشری می‌شوند! لاما یونایتد با مربی‎گری پسربچه‌ای یازده‌ساله، به نام «تیم» و دوست عجیب و غریبش، «قاهره» و پیرمرد اسکاتلندی برنده جام جهانی، وارد مسیر شگفت‎انگیز بازی‎های یک جام می‎شوند؛ اما چه کسی دوست دارد به تیم لاماهای مشنگ ببازد؟ تیم‌های رقیب، تمام تلاششان را می‎کنند تا راه لامایونایتد را سد کنند. وقتی پای باارزش‌ترین جام فوتبال دنیا در میان باشد، آن‌وقت فوتبال، بازی خشن و ناجوانمردانه‎ای می‎شود!

ملاقات با هیولای برفی

معرفی کتاب
«جرونیمو استیلُن» سردبیر پرفروش‌ترین روزنامه جزیره «ماکاموشی» است. روزی درحالی‌که جلوی تلویزیون نشسته و تبلیغ محلولی معجزه‌آسا برای رشد مو را نگاه می‎کند، تلفن زنگ می‎زند. دوستش، پرفسور «الکتریک پنجه»، از او کمک می‎خواهد! جرونیمو فوری قبول می‌کند، با اینکه می‌داند باید به آن سر دنیا برود. سفر او خطرناک و طولانی است و سرانجام «هیولای برفی» جرونیمو را می‎دزدد! چه سرنوشتی در انتظار جرونیمو استیلُن است؟

ناتیلوس را نجات بدهیم

معرفی کتاب
«آگوس پیانولا» بازیگوش و کنجکاو است و در اتاقی پُر از هیولا زندگی می‎کند که از کتاب هیولاها آمده‎اند. از طرفی دکتر «بروتِ» بدجنس و دستیارش، «نَپ»، قصد دارند رستوران «ناتیلوس» را نابود کنند. آگوس به خواست آقای «پتی‌پنِ» هیولا و با کمک «مالوله»، هیولای آشپزی، دکتر بروت را تعقیب می‎کند و متوجه می‌شود که دکتر بروت خیلی دوست دارد روزی که «ژان‌پل سوربت» از رستوران ناتیلوس بازدید می‌‏کند، صاحبان رستوران در پذیرایی از او شکست بخورند! آگوس لباس مبدل می‎پوشد و به جنگ دکتر بروت می‎رود و... .

آقای پتی‌پن از راه می‌رسد

معرفی کتاب
«آگوس پیانولا» پیش از ورود آقای «پتی‌پن» که یک هیولاست، پسری عادی بود و زندگی معمولی داشت. به مدرسه می‎رفت، انشاهایش را گم می‌‏کرد، پیتزاهای عجیب‌وغریب اختراع می‏‌کرد و...؛ اما پس از آشنایی با آقای پتی‌پن، زندگی‎اش شگفت‌انگیز و جذاب شد. روزی آگوس به خانه آمد و متوجه شد که اتاقش مرتب و آقای پتی‌پن غیب شده است. او همه‎جا را دنبال او گشت و پس از مدتی فهمید که او در خانه دختر همسایه، «لیدیا»، است و... .

خانه درختی 104 طبقه

معرفی کتاب
«اَندی» و «تری» در خانه درختی زندگی می‎کنند که ۱۰۴ طبقه دارد؛ البته اول ۹۱ طبقه بود؛ ولی آن‌ها سیزده طبقه دیگر روی آن می‎سازند! طبقاتی مثل: «کلاه احمقانه»، «راه‌پله تمام نشونده!»، «مغازه دو دلاری فروشی!» و «محوطه یخچال پرت‌کنی!». اَندی داستان می‎نویسد و تری نقاشی‌های آن را می‎کشد؛ اما اَندی دندان‌درد شدیدی دارد، آن‌قدر شدید که هیچ‌کاری نمی‎تواند بکند! حالا چطور کتابش را بنویسد؟

لوبی‌ها در من نبودم

معرفی کتاب
لوبی‌ها بیشترِ وقت‌ها با هم کنار می‎آیند؛ اما بعضی‌وقت‌ها هم بحث می‎کنند و کار به دعوا می‌کشد! و... . هیچ‌کس قبول نمی‎کند که دعوا را شروع کرده است و هرکس سعی می‌کند تقصیر را به گردن دیگری بیندازد. آن‌ها سر هیچ‌چیزی به توافق نمی‌رسند و آخر هم معلوم نمی‌شود سر چه‌چیزی دعوا می‎کنند! هیچ‌کس یادش نیست!

لوبی‌ها در عدد هیچ

معرفی کتاب
لوبی‌ها به این معروف‌اند که عاشق عددها هستند؛ اما آیا هیچ هم عدد است؟ روزی یکی از لوبی‌ها برای دوستش توضیح می‌دهد که هیچ هم عدد است؛ چون یکی کمتر از یک است. عدد یک، مثل یک تلفن آبی، دو مثل دو شب خواب حسابی، سه مثل سه صندلیِ جورواجور، چهار مثل... .

فقط همه ما

معرفی کتاب
گوزن موش را می‎بیند که در حال جست و خیز روی شاخه درخت است. او فکر می‌‏کند موش بازی می‎کند؛ اما موش می‌‏گوید تمرین ورزشی است. گوزن از موش می‎خواهد همراه او ورزش کند؛ اما گوزن سنگین است و نمی‎تواند روی شاخه بالا و پایین بپرد. گوزن پیشنهاد می‎کند که نام تمرین را تغییر دهند و نامش را بگذارند «پاهایت را خشک نگه دار» و موش می‎پذیرد. هنگامی‌که موش روی شاخ‎های گوزن جست و خیز می‏‌کند و گوزن در حال پریدن از روی رودخانه است، ماهی می‎خواهد با آن‎ها تمرین کند؛ اما ماهی نمی‎تواند این کار را انجام دهد؛ پس نام تمرین را تغییر می‎دهند و نامش را سفر می‌گذارند. بعد... .

اما و مامان و مامانی

معرفی کتاب
اِما یک آفتاب‌پرست است. او با مادر و مادربزرگش، «مامانی» زندگی می‌‏کند. اِما از مامانی می‎خواهد تا با هم «قایم‌باشک» بازی کنند. مامانی می‌‏داند که آن‌ها درواقع همیشه پنهان هستند؛ ولی قبول می‌‏کند. مامانی تا شماره چهل می‎شمارد تا اِما قایم شود. اِما دنبال یک جای عالی برای مخفی شدن است. اول فکر می‌کند بین خفاش آویزان شود؛ اما جایش راحت نیست! لابه‌لای جوجه تیغی‌ها هم نمی‎تواند پنهان شود. اِما بین «لِمورها» جای گرم و نرمی پیدا می‏‌کند؛ ولی... . بعد او تمساحی را با تنه درخت اشتباه می‏‌گیرد و... .

ندای مرداب

معرفی کتاب
زن و شوهر بچه‌ای ندارند، برای همین وقتی نزدیک مرداب، بچه‎کوچکی را می‎بینند، اصلاً به این موضوع فکر نمی‎کنند که این بچه مثل ماهی‎ها آبشش دارد! زن و شوهر نام او را «بوریس» می‎گذارند. برای آن‎ها مهم نیست که چشم‎های بوریس از بقیه بچه‎ها درشت‌تر است. او مثل همه بچه‌ها غذا می‎خورد و بازی می‎کند تا اینکه روزی بویی به مشامش می‎رسد و او را به یاد خاطرات کودکی‎اش می‎اندازد. یک روز بوریس آن‌قدر می‎رود تا به مرداب می‎رسد. حالا او در مرداب کنار کسانی است که شبیه خودش هستند. او با آن‎ها طوری می‏‌خندد که قبلاً هیچ‌وقت نخندیده است؛ اما... .