Skip to main content

آقای ماجیکا بازیگر سیرک می‌شود

معرفی کتاب
«همیش بیگ‌مور»، شرورترین شاگرد کلاس سوم، دلش نمی‎خواهد به سیرک برود؛ چون فکر می‌کند باید دلقک‎های مسخره را تماشا کند یا شیرها و ببرهای بی‌عرضه‎ای که حتی از پس یک شپش برنمی‎آیند؛ اما آقای «ماجیکا»، معلم کلاس، که قبلاً جادوگر بوده است، آن‌ها را به سیرک می‎برد تا یک نمایش جادویی نشانشان بدهد؛ ولی ناگهان غیبش می‎زند و هیچ‌کس نمی‎داند کجا رفته است. از طرفی خانم «وارلاک»، جادوگر بدجنس، هم آفتابی شده و با آکروبات‌ها و حیوانات وحشیِ دست‌آموزش معرکه گرفته است!

آقای ماجیکا و معلم موسیقی

معرفی کتاب
روز اول ترم جدید است و دفتر مدیر مدرسه پر از پدر و مادرهای عصبانی! خانواده‌ها نامه‌ای دریافت کرده‌اند که قرار است معلم موسیقی به جمع آموزگاران مدرسه اضافه شود؛ اما آقای مدیر هیچ اطلاعی دراین‌باره ندارد. در کلاس سوم غوغایی برپاست. از هر طرف صدایی می‎آید تا اینکه آقای «ماجیکا» که زمانی جادوگر بوده است، وارد کلاس می‎شود. وقتی آقای ماجیکا از موضوع باخبر می‌شود و وقتی اسم معلم موسیقی را می‎شنود، رنگش می‌پرد، انگار ترسیده است! او با وحشت سرش را می‎گیرد و می‌گوید، خانم «وارلاک»! او یک جادوگر است!

آقای ماجیکا و قالیچه پرنده

معرفی کتاب
اولین‌روز بعد از تعطیلات سال نوست و بچه‌ها به مدرسه برگشته‎اند. آقای «پاتر»، مدیر مدرسه، عصبانی است؛ چراکه معلم جدید کلاس سوم هنوز از راه نرسیده است. سرانجام آقای پاتر تصمیم می‎گیرد درِ کشویی بین دو کلاس دوم و سوم را باز کند و هم‌زمان به هر دو کلاس درس بدهد. ناگهان یکی از پنجره‎های بزرگ کلاس خود به خود باز می‎شود و چیزی پروازکنان وارد می‎شود: مردی روی یک قالیچه پرنده! او آقای «ماجیکا»، معلم کلاس سوم است. ظاهراً بچه‎ها سال هیجان‎انگیزی پیش رو دارند!

سرود کریسمس

معرفی کتاب
«اسکروچ» مردی بسیار خسیس است. روز قبل از کریسمس تنها خواهرزاده او به دفتر کارش می‎آید و او را برای مهمانی شب کریسمس دعوت می‎کند. اسکروچ که هیچ‌گونه احساس و عاطفه‌ای ندارد، دعوت او را رد می‌کند و این کار را مزخرف و بیهوده می‎داند. اسکروچ تنها کارمند خود را مجبور می‎کند تا در روز کریسمس به دفتر بیاید و کار کند. اسکروچ بعد به منزل می‌رود و در آنجا حضور کسی را حس می‎کند. روح شریک و دوستش به سراغش می‎آید و پیامی به او می‎دهد. پیغام این است، امشب ۳ روح به ملاقات اسکروچ می‎آیند و هرکدام پیامی برای او دارند.

بردن سیرک به کتابخانه؟ هرگز!

معرفی کتاب
در کتابخانه هرکاری دلت بخواهد، می‌توانی بکنی، یعنی می‎توانی بنشینی، کتاب بخوانی و خیالبافی کنی؛ اما نمی‎توانی سیرک راه بیندازی! اگر با همه این حرف‌ها سیرک برپا کنی، کتابدار می‎گوید، فقط زیاد سروصدا نکنید و تو قول می‎دهی که سیرکت بی‎خطر است و هیچ سروصدایی ندارد. بعد درست مثل آکروبات‌بازها برنامه را شروع می‌کنی و... . به تماشاگران می‎گویی دست نزنند؛ چون باید ساکت باشند؛ سپس از یکی از تماشاگرها می‎خواهی کیک را محکم به صورتت بکوبد و... . حالا آرزو می‎کنی به جای سیرک فقط کتاب می‎خواندی!

بردن پیانو به ساحل؟ هرگز!

معرفی کتاب
مادر «مگنولیا» می‎گوید وسایلش را بردارد تا به ساحل بروند و منظورش بیلچه مخصوص شن‌بازی و قایق یا بشقاب پرنده است، نه پیانو! اما مگنولیا پیانو را با خودش می‌برد و قول می‎دهد آن را سالم نگه دارد؛ ولی رساندن پیانو به ساحل اصلاً کار راحتی نیست و مرغان دریایی و... . مگنولیا همراه پیانو آب‌بازی می‌کند و بعد پیانو آن‌قدر دور می‌شود که دیگر دست او به آن نمی‌رسد. حالا مگنولیا آرزو می‎کند ای کاش هیچ‎وقت پیانو را با خودش به ساحل نمی‎آورد.

بردن تمساح به مدرسه؟ هرگز!

معرفی کتاب
معلم از بچه‎های کلاس می‎خواهد چیزی از طبیعت را به کلاس علوم ببرند و منظورش یک تکه چوب، چند تا سنگ درخشان و... است؛ اما «مگنولیا» تمساحش را به کلاس می‎برد! او برای معلم توضیح می‎دهد که هیچ اتفاقی رخ نمی‎دهد و تمساح او ساکت و دست به سینه می‎نشیند. ناگهان وسط صحبت معلم، صدای خنده مگنولیا بلند می‎شود؛ چون تمساح یک نقاشی خنده‌دار به او نشان داده است. سر کلاس هنر، موشکی لای موهای معلم گیر می‎کند و... . مگنولیا حسابی به دردسر افتاده است!

فیزلبرت استامپ پسری که از سیرک فرار کرد(و عضو کتابخانه شد)

معرفی کتاب
«فیزلبرت» در سیرک کار می‎کند. مادرش دلقک سیرک است و پدرش پهلوان سیرک. پدرش لباس‌ رکابی پوست‌پلنگی می‌پوشد و سبیلش را چرب می‌کند و چیزهای سنگین بلند می‎کند. فیز می‎تواند هم‌زمان چهار توپ را در دست‌هایش بگرداند. او در نمایش‌ها حاضر می‎شود و در پشت صحنه با شعبده‌بازها، بندبازها و طوطی‌های سخنگو و... وقت می‎گذراند؛ اما خوش‌حال نیست! چون به غیر از او بچه دیگری در سیرک نیست. فیز تصمیم می‎گیرد عضو کتابخانه شود و درست از همین‌جا دردسرها شروع می‌شود.

لیدی اسکارلت و داستان شگفت‌انگیز شیری که پرستار بچه شد

معرفی کتاب
«لیسبت» خیلی کوچک است که مادرش به او و برادر خیلی کوچک‌ترش خبر می‎دهد که برای مدتی پدر را نمی‎بینند! تمام روز بعد و روزهای دیگر مادر گریه می‎کند... . آن‌ها مجبور می‎شوند به آپارتمان کوچکی نقل ‌مکان کنند؛ چون مادر از پس هزینه‌ها برنمی‌آید. بااین‌حال باز هم مادر دو جای مختلف کار می‎کند و دیگر وقتی برای مراقبت از دو فرزندش ندارد. بنابراین، از پدربزرگ کمک می‌خواهد. بچه‌ها پدربزرگ را تا به‌ حال ندیده‌اند. روز اول آشنایی، لیسبت دربرابر پیرمردی جدی و عبوس قرار می‎گیرد، پیرمردی که انگار تا به حال نخندیده است! آیا او می‎تواند از عهده نگهداری بچه‌ها برآید؟

اسرار کاخ مارمولک‌زده

معرفی کتاب
جشن تولد شاه‌بانو است و در قلعه «یتسار» همه با جنب و جوش مشغول کار هستند. فردای جشن، قرار است شاه و شاه‌بانو به همراه فرزندان جوان و مهمانانشان به سمت کوهستان‌های شمال بروند و یک زوج ببر سفید شکار کنند. «تماهش» کوچک‌ترین شاهزاده، قرار نیست به این شکار برود؛ چون مادرش فکر می‌کند این کار زیادی خطرناک است. تماهش دیگر حوصله هیچ‌چیز را ندارد. هنگامی که او در برابر قفسی نشسته که برای ببرها آماده شده است، جادوگر پیر قلعه نزد او می‎رود و از ببرها برایش می‎گوید و اینکه اگر در قلعه بماند، می‎تواند چیزهای زیادی درباره ببرها یاد بگیرد. شب جشن تماهش هدیه‌ای می‎گیرد که حتی تصورش را هم نمی‌کند.