ببین چهقدر دوستت دارم در زمستان
معرفی کتاب
در یک روز برفی زمستان، «فندقک» که یک بچه خرگوش است، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گردش میروند و مشغول بازی میشوند. بازی «هر چیزی متعلق به چیست؟» برگ متعلق به درخت است، تار مخصوص عنکبوت، پَر متعلق به پرنده است، آب مخصوص رودخانه و... . فندقک متعلق به پدرش است، موجود کوچکی که عزیزترین دارایی بابافندقی است.
ببین چهقدر دوستت دارم در پاییز
معرفی کتاب
در یک روز پاییزی، خرگوش پدر که «بابافندقی» نام دارد، همراه پسرش «فندقک»، به گردش میروند. فندقک به دنبال برگهایی میدود که باد آنها را به اینطرف و آنطرف میبرد. بابافندقی بالاخره خسته میشود و گوشهای مینشیند. ناگهان باد یک جعبه قهوهای بزرگ با خودش میآورد. فندقک داخل جعبه میشود و خودش را هیولای جعبه معرفی میکند. بابافندقی که تا به حال، حتی اسم هیولای جعبهای هم به گوشش نخورده، به شدت میترسد و... .
ببین چهقدر دوستت دارم در تابستان
معرفی کتاب
در یک روز تابستانی که همهجا رنگارنگ است، بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به کنار رودخانه میروند. آنجا رنگهای مختلفی وجود دارد؛ چند رنگ آبی، چند رنگ قرمز، چند رنگ زرد و... . بابافندقی، آبی آسمان را انتخاب میکند و فندقک قرمزِ تمشک را. بابافندقی از بین رنگهای متنوع قهوهای، یک رنگ را بیشتر از همه دوست دارد و آن رنگ قهوهای فندقک است؛ زیرا از نظر او، فندقک از همه زیباتر است.
ببین چهقدر دوستت دارم در بهار
معرفی کتاب
فصل بهار، فصل روییدن و رشد همهچیز است. بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گشت و گذار میروند. آنها یک نهال کوچک بلوط، یک قورباغه کوچولو، یک کرم پروانه پشمالو و لانه پرندهای که پُر از تخم است، میبینند و بابافندقی توضیح میدهد که هرکدام به چه چیزی تبدیل میشوند. فندقک به این نتیجه میرسد که هیچچیز همانطور که هست، نمیماند. همهچیز تغییر میکند؛ حتی خودش! او نیز روزی به بابافندقی تبدیل میشود.
جادوگر ترسو
معرفی کتاب
در دامنه کوه سیاه، زیر درخت کاج، خانه بسیار کجی بود که در آن جادوگری زندگی میکرد. جادوگر از هیچچیز نمیترسید به جز تاریکی. او هر سال، در شب جشن جادوگرها سرماخوردگی را بهانه میکرد و به رختخواب میرفت و... . سرانجام روزی تصمیم گرفت بر ترسش غلبه کند. در کتابی قدیمی خوانده بود، برای از بین بردن ترس، باید هفت چیز داشته باشد؛ پر جغد، گوش خفاش، ریشه گل شببو، سنگریزهای از ماه، ریش روح، قلب قورباغه و یک دسته موی آدم ترسیده. جادوگر با سختی همه اینها را آماده کرد و... .
روباه و ستاره
معرفی کتاب
روباه در جنگلی انبوه زندگی میکند و از ترس اینکه مبادا گم شود، هیچوقت از لانهاش دور نمیشود. او با روشنایی ستاره از خواب بیدار میشود و با نور او راهش را از میان درختها پیدا میکند. ستاره تنها دوست روباه است؛ اما روزی ستاره ناپدید شده و همهجا تاریک میشود، روزها و شبها میگذرد و خبری از ستاره نیست. روباه به دنبال ستاره، همهجا را میگردد و سراغ او را از همه میگیرد؛ اما هیچکس خبری از او ندارد. چه بلایی سر ستاره آمده؟ او کجا رفته است؟
فرانکلین و روز شکرگزاری
معرفی کتاب
روز شکرگزاری نزدیک است. هر سال در این روز، پدربزرگ و مادربزرگ «فرانکلین» به خانه آنها میآیند؛ اما امسال نمیتوانند آنجا باشند. فرانکلین بسیار ناراحت است؛ ولی کاری از دستش برنمیآید تا اینکه فکری به ذهنش میرسد. او آقای جغد و مادرش را برای این روز دعوت میکند. از طرفی مادر فرانکلین، خرسها را دعوت میکند و پدرش هم آقای موش کور را. روز شکرگزاری فرا میرسد، همه مهمانها آمدهاند؛ اما دیگر در خانه جا نیست. فرانکلین میز و صندلی و غذاها را بیرون از خانه میبرد... و یک روز عالی به پایان میرسد.
محله فرانکلین
معرفی کتاب
در مدرسه آقای معلم از بچهها میخواهد هرچیزی که در محلهشان بیشتر دوست دارند، نقاشی کنند. «فرانکلین» با عجله به خانه میرود؛ ولی هرچه فکر میکند چهچیزی را نقاشی کند، به نتیجه نمیرسد. سگ آبی کتابخانه را نقاشی کرده است، روباه ایستگاه آتشنشانی، گوزن آبگیر و خرس مزرعه تمشک را. فرانکلین همه اینها را دوست دارد؛ ولی نمیداند چه بکشد تا اینکه فکر بسیار خوبی به ذهنش میرسد.
فرانکلین با قایق پارویی به سفر میرود
معرفی کتاب
«فرانکلین» و «خرس» همراه پدرهایشان، با قایق پارویی به سفر میروند. بچهها میخواهند چیزهای زیادی کشف کنند؛ اما سفر با قایق پارویی کار راحتی نیست. قبل از هر چیز آنها یاد میگیرند که چطور باید سوار قایق شوند. بچهها فکر میکنند سفر با قایق موتوری راحتتر و سریعتر است؛ ولی خیلی زود متوجه اشتباهشان میشوند. سرانجام به جایی میرسند که قرار است چادر بزنند؛ اما آنجا پر از قایق و چادر است و ظاهراً دیگر چیزی برای کشف کردن باقی نمانده است! اما... .
لقب فرانکلین
معرفی کتاب
«فرانکلین» میخواهد وقتی بزرگ شد، یک ورزشکار مشهور شود. تکلیف جدید بچههای کلاس این است که درباره قهرمانان ورزشی تحقیق کنند و نتیجه آن را به دیوار کلاس بچسبانند. فرانکلین درحالیکه درباره فوتبالیست مورد علاقهاش تحقیق میکند، متوجه میشود که همه ورزشکاران لقب دارند، او هم میخواهد لقبی داشته باشد. فرانکلین برای خودش لقب «برقآسا» را انتخاب میکند؛ اما هیچیک از دوستانش با این لقب موافق نیستند. آنها فکر میکنند «کوچولو» برای فرانکلین مناسبتر است!