با مشکل خود چه میکنید؟
معرفی کتاب
قهرمان این داستان مشکلی دارد که سعی میکند از آن فرار کند. او از این مشکل میترسد و نگران است؛ ولی هر چه بیشتر نگران میشود، مشکل بزرگتر میشود تا اینکه تصمیم میگیرد با آن روبهرو شود و متوجه موضوع مهمی میشود. مشکل یک فرصت است برای اینکه او یاد بگیرد و بزرگ شود! قهرمان کوچولوی داستان یاد میگیرد که هر مشکلی فرصتهایی است برای اتفاقهای خوب، فقط باید دنبال آن بگردد.
پاندورا و پرنده
معرفی کتاب
«پاندورا» یک روباه است که به تنهایی در سرزمینِ وسایلی که مردم دور ریختهاند، زندگی میکند. او با این وسایل خانه زیبایی برای خودش ساخته است و تمام وقتش را برای جمع کردن و درست کردن چیزهایی میگذراند که بلد است؛ اما او تنهاست و هیچکس به دیدنش نمیآید تا اینکه روزی پرندهای را پیدا میکند که بالش شکسته است و پاندورا نمیداند چطور باید آن را درست کند. برای همین جای گرم و نرمی برای پرنده درست کرده و از او مراقبت میکند. خیلی زود پرنده میتواند به اطراف پرواز کند و... .
کولاک
معرفی کتاب
برف سنگینی باریده است، آنقدر که مدرسه زودتر از همیشه تعطیل میشود و قهرمان داستان به زحمت خودش را به خانه میرساند. بارش برف ادامه مییابد و فردای آن روز همه راهها بسته میشود، اهالی خانه نمیتوانند درِ ورودی را باز کنند، برای همین از پنجره بیرون میآیند و... . بعد از چند روز، مواد غذایی خانواده تمام میشود و از ماشینهای برفروب هم خبری نیست. قهرمان کوچولوی داستان تصمیم میگیرد به تنهایی به فروشگاه برود. او از همسایهها میپرسد که چه چیزهایی احتیاج دارند و ... .
واقعا دارم از دست میروم!
معرفی کتاب
قهرمان کوچولوی این داستان، حرفهایی میشنود که حسابی میترسد. مادربزرگ میگوید جلوی زبانت را بگیر و قهرمان کوچولو فکر میکند؛ یعنی زبانم ممکن است از دهانم بیرون بیافتد؟ و با نگرانی زبانش را محکم میبندد. پدرش کمک لازم دارد و به او میگوید دستی برسان و قهرمان کوچولو فکر میکند؛ یعنی باید یک دستم را به پدر بدهم؟ و برای محکمکاری از یک دستکش و کلی چسب استفاده میکند. خانم معلم میگوید قبل از ورزش باید دست و پایتان را خوب بکشید تا بدنتان گرم شود؛ اما قهرمان ما نمیخواهد دست و پایش از این بلندتر شود، پس آنها را با چوب میبندد و در اتاقش پنهان میشود تا اینکه پدر و مادر به دادش میرسند. آنها برای تمام این حرفها توضیحات خوبی دارند.
خواندن این کتاب ممنوع!
معرفی کتاب
این کتاب دربردارنده ۱۰ داستان کوتاه است. «اِلی سربهزیر»، «آمپول شکلاتی»، «اضافهبار ممنوع» و «چه کسی از تمساح میترسد؟»، نام برخی از این داستانهاست. داستان «خواندن این کتاب ممنوع» درباره کودکی است که خیلی چیزها برایش ممنوع شده است. بستنی خوردن، روی بلندی راه رفتن، بعد از ساعت ۱۰ شب بیدار ماندن، خواندن این کتاب در مدرسه و... ؛ اما چرا همه این چیزها ممنوع است؟
عید پرماجرا
معرفی کتاب
یک روز پیش از کریسمس، «پتسون» و گربه سخنگویش، «فیندوس»، کارهای زیادی دارند که انجام دهند؛ اما اتفاق بدی برای پتسون رخ میدهد. حالا آنها چطور میتوانند این همه کار را انجام دهند؟ آنها نه درخت کریسمس دارند، نه گوشت، نه بیسکویت زنجبیلی و نه... . درست همانموقع که پتسون و فیندوس ناامید شدهاند، «اَکسِل» وارد میشود. او از موضوع خبردار میشود و میخواهد کمک کند؛ اما کمک او کافی نیست و آنها هنوز خیلی چیزها کم دارند؛ اما صبر کنید! بعد از چند دقیقه خانم «اِلسا» وارد میشود و کلی خوراکی میآورد و چند دقیقه بعد، آقای «گوستاوسون» و بعد خانم «اندرسون» و... .
گوریل و هانا
معرفی کتاب
«هانا» گوریلها را خیلی دوست دارد و خیلی دلش میخواهد یک گوریل واقعی ببیند؛ اما پدرش فرصت ندارد او را به باغ وحش ببرد. او تمام هفته را کار میکند و آخر هفته هم به شدت خسته است. هانا برای تولدش از پدرش یک گوریل میخواهد. وقتی هانا بیدار میشود، یک گوریل عروسکی را کنار تختش میبیند. هانا گوریل را گوشهای میاندازد و دوباره میخوابد؛ اما اتفاق عجیبی رخ میدهد.
آدمک کاهی
معرفی کتاب
مدتهاست که آدمک کاهی وسط مزرعه ایستاده است و هیچ کلاغی جرئت نمیکند به مزرعه نزدیک شود. روزی باد به آدمک میگوید از اینکه اینجا تنها ایستادهای خسته نیستی؟ آدمک جواب میدهد که برای نگهداری از مزرعه مجبور است این کار را بکند. باد به او میگوید میتواند او را به سرزمینی زیبا و رنگارنگ ببرد تا از آن آفتاب داغ و کلاغها راحت شود؛ اما آدمک نگران مزرعه است.
نجار شهر هیولاها
معرفی کتاب
پسرک با پدر و مادرش سر میز شام هستند که صدای در را میشنوند. پسر در را باز میکند و با هیولایی صورتی روبهرو میشود که احمق و سادهلوح به نظر میآید. هیولا وارد خانه میشود و هر چه در خانه وجود دارد، از بیسکویت مربایی تا سوپ، همه را میخورد. هیولا میخواهد همه اعضای خانواده را بخورد؛ اما مادر پیشنهاد میکند ابتدا حمام برود و خودش را تمیز کند، سپس یکییکی بخورد تا دلدرد نگیرد! هیولا به حمام میرود؛ اما... .
نقلیخان و دارودستهاش
معرفی کتاب
پسرک همراه خانوادهاش به دیدن مادربزرگ میروند. وقتی نزدیک خانه مادربزرگ میشوند، باد تندی شروع به وزیدن میکند، انگار هیولایی روی ماشین نشسته و خودش را به سقف ماشین میکوبد. پسرک یک هیولای «لحافگوش» را میبیند که یکی از گوشهایش را دار و دسته «نقلیخان» بریدهاند. حالا هیولا میخواهد خانواده آنها را گروگان بگیرد تا دار و دسته نقلیخان گوشش را پس بدهند؛ اما دار و دسته نقلیخان از کجا بفهمند که او و خانوادهاش در دستان هیولا هستند؟