کاملیا به باغوحش میرود
معرفی کتاب
مامان و بابا و "کاملیا" و "مارتین" تصمیم میگیرند به باغوحش بروند. در آنجا حیوانات مختلفی مثل کانگوروها، میمونهای گیبون، طوطیها، پلیکانها، شیرهای دریایی، گورخرها، شیرها و انواع دیگری را دیدند و بعضی از آنها را نیز لمس کردند."خرسی" ، عروسک دوستداشتنی کاملیا هم با آنها به باغوحش آمده بود تا از دیدن حیوانات لذت ببرد. راستی خرسی کجاست؟ یعنی گم شده است؟ نکند شیرها او را خورده باشند؟
کاملیا میخواهد تلویزیون نگاه کند
معرفی کتاب
"کاملیا" هر روز بعد از بیدار شدن، قبل از هر کاری تلویزیون را روشن میکند و ساعتها برنامههای آن را میبیند. مادر و پدرش که دیگر حسابی از دست رفتار او عصبانی شدهاند، یک راه چاره پیدا میکنند. خریدن یک زمانسنج. همان چیزی که مادربزرگ هم برای فراموش نکردن شیرینیهای در حال پختن توی فِر از آن استفاده میکند. اما این وسیله چه کمکی میتواند به کاملیا بکند تا کمتر تلویزیون ببیند؟
کاملیا و یافتن تخممرغها
معرفی کتاب
امروز عید است و همۀ اعضای فامیل در خانۀ مادربزرگ و پدربزرگ جمع شدهاند. بچهها میخواهند به باغ بروند و تخممرغهای شکلاتی را که میان گلها و علفها قایم شده است، پیدا کنند. کمکم صدای بچهها از اطراف باغ به گوش میرسد که هر کدام از پیدا کردن تخممرغ خبر میدهند. "کاملیا" همانطور که به گشتن مشغول است ناگهان به یک تخممرغ شکلاتی شکسته میرسد که یک جوجه کنار آن با صدای بلند جیکجیک میکند.مگر میشود از تخممرغ شکلاتی جوجه بیرون بیاید؟ باید هر چه سریعتر این اتفاق را به پدربزرگ بگوید.
کاملیا آشپزی میکند
معرفی کتاب
"کاملیا" میخواهد آشپزی کند. پدرش قول داده بود به او این کار را یاد بدهد. حالا چه چیزی قرار است درست کنند؟ مثلث! اما این که یک شکل هندسی است. کاملیا کتاب آشپزی را میآورد و مثلث را به پدر نشان میدهد. حالا هر دو مشغول درست کردن "ساندویچ مثلثی" هستند. کاملیا دوست دارد بیشتر مراحل آشپزی را خودش انجام دهد. اما او هنوز کار کردن با چاقو را بلد نیست. ممکن است دستش را ببرد و همینطور هم میشود. حالا باید بیشتر به حرف پدر گوش کند و کارها را با کمک او انجام دهد.
کاملیا به مدرسه میرود
معرفی کتاب
چند روز دیگر زمان شروع مدرسه میرسد و "کاملیا" با شوق وسایلش را آماده میکند. او اولینبار نیست که به مدرسه میرود و دلش برای تمام دوستانش تنگ شده است. پسرخالۀ کاملیا، "مارتین" هم قرار است به همان مدرسه بیاید. اما مارتین تا به حال مدرسه نرفته است و هنوز کمی میترسد. کاملیا قول داده است هوای پسرخالهاش را داشته باشد. روز اول است و...
کار اشتباه کاملیا
معرفی کتاب
یک کیک خوشمزه در یخچال است اما "کاملیا" اجازه ندارد به آن دست بزند؛ چون پدر آن را برای مهمانانی درست کرده است که شب به خانۀ آنها میآیند. اما مگر کاملیا چقدر میتواند صبر کند؟ انگشتش را به طرف کیک میبرد تا کمی از خامۀ صورتی آن را بچشد. انگار خیلی خوشمزه است. میخواهد فقط کمی دیگر از آن را بخورد که ناگهان یک سوراخ بزرگ روی کیک ایجاد میشود و...
نمیخواهم به دکتر بروم!
معرفی کتاب
"کاملیا" مریض شده است و باید به دکتر برود. اما او از آمپول زدن میترسد. برای همین فکر میکند شاید بتواند "خرسی" را به جای خودش بفرستد. تازه خرسی آبنبات دوست ندارد و آبنباتهایی را که قرار است دکتر بعد از آمپول زدن به او بدهد، برای کاملیا میآورد. اما خرسی که مریض نیست. شما فکر دیگری به ذهنتان نمیرسد؟ شاید هم آمپول آنقدرها که کاملیا فکر میکند، ترسناک نباشد.
کاملیا به خانه بابابزرگ و مامانبزرگ میرود
معرفی کتاب
"کاملیا" میخواهد امروز به خانۀ پدربزرگ و مادربزرگش برود. با خوشحالی ساک و چمدانش را میبندد و با پدر به راه میافتند. او انباری خانۀ مادربزرگ را دوست دارد و میداند در آنجا چیزهای باارزشی پیدا خواهد کرد؛ مثلا یک آلبوم قدیمی که پر از عکسهای سیاه و سفید است. همچنین عکسهای نوجوانی مادربزرگ در حال فوتبالبازی کردن نیز در آن وجود دارد. مادربزرگ میگوید در آن سن حتی از درختها هم بالا میرفته است. مادربزرگ؟ میشود امروز هم از درختها بالا برویم؟
من یک گنج دارم
معرفی کتاب
مادربزرگ یک صندوقچه به من هدیه داد. دوست دارم تمام چیزهایی را که خوشحالم میکند در آن بریزم؛ آبنباتها،سکهها، عروسک خرسیام، نه! تمام اینها صندوقچهام را کثیف و خراب میکنند. عروسکم که اصلا در آن جا نمیشود. یک لحظه صبر کن. پریدن از روی چالههای آب چطور است؟ یا خندههایم و خندههای دوستانم؟ یا راه رفتن با پدربزرگ، شاید صدای پرندهها. بله! تمام اینها در صندوقچهام جا میشوند. آیا گنج دیگری سراغ داری تا آن را هم در صندوقچهام بگنجانم؟