غول کمپوتی و چند غول داستان دیگر
معرفی کتاب
این کتاب حاوی شش داستان کوتاه درباره غولهاست. «غول کمپوتی» درباره غولی به نام «غلیغوله» است که از سرزمین افسانه به سرزمین آدمها میآید تا یک نفر را با خود ببرد. او به کارخانه کمپوتسازی میرسد و... . غلیغوله در یک قوطی کمپوت گیر میافتد و هرکاری میکند نمیتواند بیرون بیاید. غلیغوله فکر میکند باید صبر کند. روزها میگذرد تا اینکه بالاخره درِ قوطی باز میشود. غلیغوله ورد غولیاش را میخواند و بیرون میآید و... .
دارکوب تا کی به درخت خواهد کوبید؟
معرفی کتاب
ملخ از پرش خوبی که کرده بود، خیلی خوشحال بود؛ اما لاکپشت که در همان نزدیکی بود و پرش ملخ را دیده بود، گفت که ملخ کار مهمی نکرده است و اگر به اندازه یک عقاب هم بپرد، تازه میشود یک عقاب! کرم کوچولو از اینکه همه برگها را خورده بود، به خودش افتخار میکرد؛ اما لاکپشت گفت اگر یک درخت را هم بخورد، تازه میشود موریانه! زنبور تمام شیره گل را مکیده بود و از این بابت خیلی راضی به نظر میرسید؛ اما لاکپشت گفت... . این داستان به نوعی گویای این موضوع است که هرکسی باید سعی کند خودش باشد.
دنیا بدون درخت
معرفی کتاب
درخت خسیس نه به گنجشکها اجازه میداد که روی شاخههایش بنشینند و آواز بخوانند نه به گوسفندها که زیر سایهاش استراحت کنند. او به پیرمرد خسته هم اجازه نداد که میوهای بچیند و بخورد و حتی کرم کوچولو هم نتوانست زیر پوستش لانهای بسازد. درعوض، چشمه زیر درخت، همه آنها را کنار خودش جای داد. چشمه فکر میکرد که دنیا بدون گنجشکها، گوسفندها، انسانها و کرمها، جای زیبایی نیست. درخت از چشمه هم خواست که از آنجا برود و... .
پاپر
معرفی کتاب
پاپر کبوتری است که برای کبوتربازان، ارزش کمی دارد. چندروزی است که صاحبِ پاپر تصمیم گرفته است دوروبرش را خلوت کند و کبوترهای کم ارزشش را بفروشد یا سرببرد. پاپر این موضوع را میداند. به همین دلیل وقتی صاحبش او را در دست میگیرد، بال و پری میزند و خودش را از دستهای او بیرون میکشد و به آسمان میرود. پاپر میخواهد فرار کند و دیگر به لانه بازنگردد؛ اما او احتیاج به آب و دانه و سرپناه دارد و وقتی زمستان از راه برسد چه کند؟ هنگامیکه پاپر تصمیم میگیرد نزد صاحبش بازگردد، فکری به ذهنش میرسد و... .
انتظار در کلبه هور
معرفی کتاب
یکی از دیدنیهای جزیره کیش، کشتی یونانی است و کمی آن طرفتر، ساحلی صخرهای با امواج دریاست که به آن کلبه هور میگویند. کنار کلبه، مجسمه مردی دیده میشود که فانوسی در دست دارد و دو بال بزرگ روی شانههایش. او قدی بسیار بلند دارد و رو به دریا ایستاده و چشمانش پر از انتظار است! این کتاب داستان این مجسمه است.
آوازی برای وطن
معرفی کتاب
زاغ بور کف قفس طلایی بازرگان افتاده است و آب و دانه نمیخورد! او دلتنگ و غمگین است و مرتب آواز «کو، کو وطنم» را میخواند. سرانجام صاحب زاغ خسته میشود و درِ قفس را باز میکند و او را بیرون میاندازد. زاغ با خوشحالی پرواز میکند و دور میشود. او در راه بازگشت به وطن، به سپیدار سرسبز، به باغ پرندگان که مانند بهشت است، به برکه زلال و زیبا میرسد و همه کسانی که در این مکانها زندگی میکنند، از او میخواهند که همانجا بماند و لانه بسازد؛ اما زاغ بورمیخواهد به سرزمینش برود و در کنار زاغهای بور دیگر باشد. وطن او کجاست و آیا زاغ به هدفش میرسد؟
حسن کچل و ماه پیشونی
معرفی کتاب
«حسنکچل» حسابی تغییر کرده بود؛ او خودش هرروز صبح زود بیدار میشد و صبحانه میخورد و با بزی راهی صحرا میشد. اینبار هنوز آفتاب نزده بود و حسن تند میرفت تا به درخت و کتاب برسد. وقتی کتاب را سرِ جایش دید، نفس راحتی کشید و شروع به خواندن کرد. این داستان، قصه ماهپیشونی بود که نامادریاش از او حسابی کار میکشید و غذایی هم به او نمیداد. روزی نامادری ماهپیشونی، او را به صحرا فرستاد تا گاو را بچراند و... . اینبار هم داستان ناتمام است و حسنکچل دوباره وارد قصه میشود. حسن میخواهد به ماهپیشونی کمک کند؛ اما... .
حسن کچل و قبای سنگی
معرفی کتاب
صبح زود «حسنکچل» فوری از جایش بلند شد، با سرعت صبحانهاش را خورد و با بزی راهی صحرا شد. حسن بزی را بین علفها رها کرد و سریع به سراغ کتاب رفت و نگران بود که مبادا سرجایش نباشد؛ اما کتاب همانجا بود. حسن کتاب را باز کرد و داستان قبای سنگی را خواند، داستان مردِ راهزنی به نام «رئیسپلنگ» که با افرادش به کاروانها حمله و همه را تار و مار میکرد. روزی به کاروانی حمله کرد که دهها مرد جنگجو داشت و البته شکست خورد و زخمی شد و باز هم داستان ناتمام ماند! حسنکچل وارد داستان شد و... .
حسن کچل و بزبز قندی
معرفی کتاب
«حسنکچل» دیگر تنبل و خوابآلو نیست. او با اولین صدای «ننهگلاب» بیدار شد و دست و صورتش را شست و بزی را به صحرا برد. آن روز هم سراغ کتاب رفت. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد؛ داستان بزبزقندی. داستان را تا جایی که گرگ پشت درِ خانه خانم بزی است و خودش را مادر بزغالهها معرفی میکند، خواند؛ اما باز هم داستان ناتمام بود. حسن وارد قصه شد و تصمیم گرفت به بزغالهها بگوید که پشتِ درِ خانه گرگ است نه مادرشان؛ اما... .
حسن کچل و کدو قلقهزن
معرفی کتاب
«حسنکچل» بزی را به صحرا میبرد تا علف بخورد و خودش هم به سراغ درخت بزرگ میرود. کتاب عجیب و غریب هنوز همانجاست! حسن کتاب را باز میکند و داستان کدوقلقلهزن را میخواند؛ اما داستان ناتمام است! حسن ناگهان وارد قصه میشود! او خودش را پشت درختی، جلوی خانه دختر پیرزن میبیند و حرفهای آنها را میشنود و تصمیم میگیرد به پیرزن کمک کند تا به خانهاش بازگردد.