عجیبها و غریبها
معرفی کتاب
«جولیا» به خانهای در کنار دریا اسبابکشی میکند. او در آن خانه گرم است و چای و نان برشته دارد؛ اما تنهاست، خیلی تنها. او تابلویی درست میکند و روی آن مینویسد: «خانه موجودات گمشده» و آن را جلوی خانه آویزان میکند. طولی نمیکشد که گربه، غول غمگین، پری دریایی و... به آنجا میآیند. حالا جولیا تنها نیست؛ ولی همهچیز به هم میریزد و هیچکس زحمت جمع و جور کردن را به خودش نمیدهد. جولیا مجبور میشود تابلوی دیگری درست کند. روی این تابلو چه نوشته شده است؟ شما میدانید؟ شایان ذکر است که نقاشیهای کتاب همراه متن موضوع را پیش میبرند.
مرد دریا: داستان زندگی ژاک کویستو
معرفی کتاب
«ژاک» از کودکی عاشق آب بود. او به این فکر میکرد که چرا کشتیها در آب شناورند و چرا سنگها و صخرهها در آب فرو میروند و... . او رویای روزی را در سر میپروراند که بتواند زیر آب نفس بکشد. سرانجام او دستگاه تنفس غواصی را اختراع کرد و کیلومترها در آب پیش رفت. پس از آن ژاک بیشتر عمرش را صرف ساختن فیلمهایی درباره دریا کرد و میلیونها نفر در سراسر جهان برای اولینبار با شگفتیهای دریاها و اقیانوسها آشنا شدند.
دنیای بزرگ هلن: زندگی هلن کلر، چیرگی بر ناشنوایی و نابینایی
معرفی کتاب
«هلن کلر» در نُه ماهگی بینایی و شنواییاش را از دست میدهد؛ اما به کمک معلمی که خود ضعف بینایی دارد، میتواند به مشکلاتش غلبه کند. هلن خیلی زود خواندن خط «بریل» را یاد میگیرد و به مدرسه راه پیدا میکند. سالها بعد وارد دانشکده مدرسه بانوان «کیمبریج» میشود و زندگینامه خود را منتشر میکند. هلن بعد از فعالیتهای فراوان در زمینههای حقوق زنان، کنترل تولد، آزادیهای مدنی و عدالت برای سیاهپوستان امریکا، مدال آزادی ریاستجمهوری را دریافت میکند.
به حرفم اعتماد کنید، هنسل و گرتل بچههای شیرینیاند! داستان هنسل و گرتل از زبان پیرزن جادوگر
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «حالا داستان را من تعریف میکنم» است. در این قسمت، داستان «هنسل و گرتل» را جادوگر بازگو میکند و درواقع زاویه دید عوض میشود. در این نگاه تازه، زن جادوگر نهتنها آدم بدی نیست، بلکه به بچهها کمک میکند و آنها را دوست دارد. هنسل و گرتل با جادوگر زندگی میکنند و خوشحال هستند تا اینکه سر و کله نامادری بچهها پیدا میشود و ... .
صاف و پوستکنده بگویم، ترجیح میدادم به جای نخ ریسیدن، یک اسم جدید برای خودم سر هم میکردم!
معرفی کتاب
این کتاب داستان «رامپلستیلتسکین» است که این بار از زبان او بازگو میشود. زاویه دید در این داستان عوض شده است و کل ماجرا تغییر میکند. رامپلستیلتسکین که همه او را «اَل» صدا میکنند، طلاباف سیار است؛ یعنی کاه میریسد و آن را به طلا تبدیل میکند. اَل روزی با دختر جوانی روبهرو میشود که روی کپهای از کاه نشسته است و گریه میکند. دخترک میگوید پادشاه دستور داده است که این کاهها را با چرخ نخریسی بریسم و به طلا تبدیل کنم. اَل این کار را برای دختر جوان انجام میدهد و دختر در مقابل گردنبندش را به او میدهد. بار دوم در مقابل طلا کردن کاهها، دختر انگشترش را به او میدهد؛ اما برای سوم در برابر کار اَل، چیزی ندارد که به او بدهد. اَل چیزی از او میخواهد که دختر بدون فکر میپذیرد. اَل از دختر جوان چه خواسته است؟
دروغ نمیگویم، خوکها (و خانههایشان) میتوانند پرواز کنند! داستان سهبچه خوک از زبان گرگ
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «حالا داستان را من تعریف میکنم» است. در این قسمت، داستان سه بچه خوک از زبان گرگ بازگو میشود. گرگ موجود بدی نیست، فقط بیمار است و نمیتواند تنفسش را کنترل کند. وقتی گرگ نفسش را بیرون میدهد، باد و توفان شدیدی به راه میافتد و ناخواسته خانه بچهخوکها خراب میشود. در پایان داستان، گرگ میتواند با بچهخوک سوم دوست شود و کارهای خوبی انجام دهد.
جشن ترسوناک
معرفی کتاب
نویسنده در این داستان، با خلق دو شخصیت «غاز» و «اردک»، درباره جشن «هالوین» توضیحاتی میدهد. اردک و غاز در حال تماشای غروب خورشید هستند که اردک درباره جشن «ترسوناک» یا همان هالوین، از غاز سوال میکند. غاز که چیزی درباره این روز نمیداند، با تعجب اردک را نگاه میکند. اردک میگوید: «در این روز باید به شکل دیگری دربیایم.» حال غاز باید برای جشن ترسوناک آماده شود؛ ولی او خودش را به چه شکلی درآورد؟
رالف قصه مینویسد
معرفی کتاب
«رالف» میخواهد قصه بنویسد؛ ولی هیچ فکری به ذهنش نمیرسد؛ چون برای او هیچ اتفاق جالبی رخ نمیدهد. رالف همهجا را به دنبال قصه میگردد، حتی زیر میز ؛ اما خبری از قصه نیست تا اینکه متوجه میشود میتواند از دیگران کمک بگیرد و درباره هر چیزی بنویسد؛ حتی صبحانهای که میخورد. سرانجام اولین داستان رالف شکل میگیرد و بعد از آن پشت سر هم قصه مینویسد.
اژدها سوار ی
معرفی کتاب
«جیلی» آرزو داشت یک اژدها داشته باشد. او از پدر و مادرش میخواهد که برای روز تولدش یک اژدها بخرند. مادر برای جیلی توضیح میدهد که چنین موجودی وجود ندارد؛ اما جیلی برای اثبات حرفش روزنامهای را نشان آنها میدهد که مطالبی درباره اژدها نوشته است. پدر جیلی با دیدن تاریخ روزنامه متوجه همهچیز میشود. تاریخ روزنامه، روز اول آوریل، روز دروغ گفتن و دستانداختن است، روزی که همه سعی میکنند دروغی بگویند که همه باور کنند. جیلی با ناراحتی روزنامه را دور میاندازد و همه فکر میکنند که او دیگر اژدها را فراموش کرده است؛ اما... .
شهر معمولی
معرفی کتاب
«فلیسیتی» دوازده سال دارد. او با مادر و خواهر و گربهاش به دره «نیمهشب» میروند که زادگاه مادرش است. فلیسیتی برای اولینبار جایی را پیدا میکند که میتواند خاطرات خوب بسازد و شاید دوستی هم پیدا کند. مردم شهر میگویند که سالها پیش، دره نیمهشب، شهری جادویی بوده است. فلیسیتی احساس میکند هنوز کمی از آن جادو در دره وجود دارد؛ چراکه فکر میکند جادو در حال قایمباشکبازی است. او به دنبال راهحلی است تا جادو آزاد شود.