پنیر کبابی و اژدهاها
معرفی کتاب
در مدرسه «سلطنتی رفتارهای خانمانه» پرنسس «امپیریا» از سقف آویزان شده بود. او دلش نمیخواست کنار همشاگردیهایش بنشیند و رفتار مناسب در مهمانی چای را یاد بگیرد. فریادهای خانم «فرامپ» هم فایدهای نداشت و پرنسس همچنان به تاپ خوردن ادامه داد تا اینکه... . پرنسس امپیریا اسم خودش را «پولورایزر» گذاشته است. او دلش میخواهد شوالیه باشد و به جای فنجان و چای و بادبزن، شمشیر در دست بگیرد؛ اما شوالیه شدن اصلاً کار راحتی نیست!
25 شغل ماشافیلیپنکو
معرفی کتاب
آقای محترمی که شبیه پروفسورهاست، به مدرسه میآید و از بچهها میخواهد انشایی بنویسند با این موضوع: «اگر من نماینده شورای شهر بودم چه میکردم؟» «ماشا» هر کاری را بیشتر از درس خواندن دوست دارد و انشای او، پروفسور را حیرتزده میکند. ماشا به عنوان نماینده بخش بهسازی شورای شهر، موظف میشود به کارخانهها، مزارع، خیاطخانهها و هر جایی که کار و کاسبی آن کساد شده است، سر بزند و به آنجا سر و سامان بدهد. ماشا نمیتواند یک مسئله ساده ریاضی را حل کند یا یک دیکته بیغلط بنویسد؛ اما در این کار حسابی موفق میشود!
آدمی که خرس شد
معرفی کتاب
مردم «بنیاسرائیل»، عقیده داشتند که هرکس چهلسال عبادت کند، به کسی آزار نرساند و هیچ گناهی مرتکب نشود، خداوند سه آرزوی او را برآورده میکند. مردی به نام «یوسف» بعد از چهلسال عبادت، میخواهد تصمیم بگیرد که چه آرزوهایی بکند. او با همسرش مشورت میکند. او به یوسف میگوید از خدا بخواه که من زیباترین زن روی زمین باشم. آرزوی یوسف برآورده میشود؛ اما بعد از مدتی زن مهربان او به زنی مغرور تبدیل میشود که خودش را لایق زندگی با شوهرش نمیداند و... . یوسف که صبرش تمام شده است، آرزوی دومش این است که همسرش به خرس تبدیل شود تا دیگر به زیباییاش ننازد و... .
مردان بالای کوه
معرفی کتاب
مأموران «فخرالدوله»، حاکم شهر «ری»، «قزوین» و «همدان»، به او خبر میدهند که عدهای از مردم، هر روز بالای کوه میروند و تا غروب آفتاب آنجا میمانند. فخرالدوله دستور میدهد که آنها را به حضورش بیاورند. مأموران به سختی از کوه بالا میروند و... . عدهای که به حضور فخرالدوله رسیدهاند، بعد از گرفتن امان، میگویند که همه هنرمند و دبیر هستند و مدتی است که بیکار شدهاند. آنها به سلطان «محمود» نامه نوشتهاند و میخواهند به خراسان بروند؛ چراکه شنیدهاند محمود، پادشاهی دانشدوست است و از هنرمندان حمایت میکند... .
داروغه و سگ مریض
معرفی کتاب
این داستان درباره داروغه شهر «مرو» است که بسیار بیرحم و زورگوست و مردم را از کوچک و بزرگ آزار میدهد؛ اما وقتی پیر میشود، از همه این کارها دست برمیدارد و آدم نیکوکاری میشود و به همه کمک میکند. او سرانجام تصمیم میگیرد به سفر حج برود. وقتی به بغداد میرسد، مدتی آنجا سکونت میکند. روزی سگی بیمار و گرسنه را میبیند، دلش میسوزد و هر آنچه از دستش برمیآید، برای سگ انجام میدهد. کمکم حال سگ خوب میشود. حالا داروغه باید به سفر ادامه دهد، سگ را به چوپانی میسپارد و به حج میرود. مدتها بعد از بازگشت داروغه پیر از سفر حج... .
حاکم و زن فقیر
معرفی کتاب
حاکم بزرگی که در مدینه زندگی میکند، شبها به طور ناشناس در شهر میگردد تا از اوضاع و احوال مردم باخبر شود. شبی با همراهش به خرابهای میرسد و میبیند زنی که لباسهای کهنهای به تن دارد، آتش روشن کرده، دیگی روی آن گذاشته است و فرزندانش روی زمین به خواب رفتهاند. حاکم متوجه میشود که شوهر زن مرده است و او و بچههایش دو روز است که چیزی نخوردهاند و در دیگ روی آتش فقط آب است. حاکم و همراهش به سرعت به خانه حاکم برمیگردند، حاکم با دو کیسه بزرگ آرد و روغن و ... به خرابه بازمیگردد و زن نمیداند که این غریبه کیست. سرانجام... .
دو امیر شهر
معرفی کتاب
خلیفه «مأمون» دو امیر نگهبان دارد، به نامهای «امیر شداد» و «امیر جبار». کار این دو نفر پیدا کردن مجرمان و مجازات آنهاست؛ اما مردم شهر درباره امیر جبار حرفهای خوبی میزنند و از او نمیترسند؛ درحالیکه از امیر شداد به شدت میترسند و حرفهای بدی درباره او میزنند. مأمون از مشاورش میخواهد علت را کشف کند. مشاور خلیفه، مردی مورد اعتماد را در دو روز مختلف به خانههای این دو میفرستد و به او سفارش میکند هرچه میبیند و هرچه میشنود، برای او بازگو کند؛ سپس... .
بابا گردویی
معرفی کتاب
یکی از روزهایی که «انوشیروان» به شکار میرود، پیرمردی را میبیند که مشغول کاشتن درخت گردو است. انوشیروان با تعجب او را نگاه میکند؛ چراکه میداند درخت گردو وقتی به ثمر مینشیند که پیرمرد زنده نیست. هنگامی که علت این کار را از او جویا میشود، پاسخ پیرمرد این است: «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما میکاریم تا دیگران بخورند.» انوشیروان از این پاسخ خوشش میآید و دستور میدهد هزار درهم به پیرمرد بدهند؛ اما داستان اینجا تمام نمیشود و... .
بهترین رفوگر شهر
معرفی کتاب
روزی مردی نزد سلطان «محمود» میرود و از قاضی شهر شکایت میکند که مدتها پیش، نزد او کیسهای پر از سکههای طلا به امانت گذاشته است، کیسهای سربسته و مُهرزده. هنگامی که کیسه را پس میگیرد و در آن را باز میکند، در آن سکههای مسی میبیند و وقتی موضوع را به قاضی میگوید، قاضی پاسخ میدهد که کیسه را همانطور سربسته و مُهر زده به او بازگردانده است. سلطان محمود کیسه را از مرد میگیرد و با مقداری پول او را راهی میکند؛ اما سخت به فکر فرو میرود و سرانجام نقشهای میکشد، نقشهای که حقیقت را برملا میکند.
مإمور مخصوص خلیفه
معرفی کتاب
امیر شهر «بغداد»، از بازرگانی ششصد دینار قرض میگیرد و قول میدهد که سه ماه بعد پول او را پس بدهد. امیر نوشتهای به بازرگان میدهد که پول او را به اضافه صد دینار و یک دست لباس گرانبها بازگرداند. بعد از سه ماه، بازرگان برای گرفتن پول نزد امیر میرود، امیر میگوید به زودی پول او را بازمیگرداند... . یک سال و نیم از این ماجرا میگذرد و بازرگان هنوز پولش را پس نگرفته است تا اینکه روزی در مسجد در حال راز و نیاز با خداوند است که درویشی صدای او را میشنود و... .