Skip to main content

هپلی‌هپو آش می‌خواد

معرفی کتاب
"هپلی‌هپو" بچه‌غولی تنبل است و هیچ کاری انجام نمی‌دهد. او روزی از مادرش می‌خواهد تا برایش آش بپزد. اما اجاقشان هیچ چوبی ندارد تا دیگ آش روی آن بجوشد. هپلی‌هپو باید برود و از جنگل چوب بیاورد؛ ولی او که حوصلۀ این کارها را ندارد. برای همین تا کسی را می‌بیند از او می‌خواهد که برایش چوب جمع کند. اما هر کس یک چوب برمی‌دارد و به خانۀ خود می‌برد. حالا دیگر چوبی کنار رودخانه وجود ندارد. دیگر از آش خبری نیست.

هپلی‌هپو خواب می‌بینه

معرفی کتاب
"هپلی‌هپو" یک بچه غول تنبل است و همیشه دلش می‌خواهد بخوابد. روزی کنار رودخانه خوابیده بود و داشت خواب‌های رنگارنگ می‌دید؛ خواب آفتاب و مهتاب، خواب کبوتر، خواب کلوچه و خواب دریا. هوا ابری شده بود و رعد و برق می‌زد. هر چقدر که دوستان هپلی‌هپو به او گفتند از کنار رودخانه برود گوش نکرد و به خواب دیدنش ادامه داد. تا اینکه وقتی مشغول دیدن خواب دریا بود احساس کرد در آن شناور است. ناگهان چشمانش را باز کرد و...

شما یک بچه گم نکرده‌اید؟

معرفی کتاب
"جوجه‌تیغی کوچولو" با مادرش قل‌قل‌بازی می‌کرد. از سرازیری‌ها سُر می‌خورد و منتظر می‌ماند تا مادرش هم به او برسد. یک بار که سُر خورد هرچقدر هم که منتظر ماند مادرش نیامد. شروع کرد به گریه کردن که ناگهان "خانم خرگوشه" را دید. از او سراغ مادرش را گرفت. اما خانم خرگوشه کسی را با این مشخصات ندیده بود، ولی یک پیشنهاد دیگر داشت. به جوجه‌‌تیغی کوچولو گفت...

خاله بود‌بودی

معرفی کتاب
"خاله بودبودی" پیرزن مهربانی بود. اما هرچه را که می‌دید می‌گفت: کاش این‌جور بود، کاش آن‌جور بود! یک روز که پسرش و عروس و نوه‌اش به خانه‌اش آمدند، خاله بودبودی باز هم غر زدنش را شروع کرد؛ کاش نمک غذا بیشتر بود، کاش برنجش سفت‌تر بود، کاش نوه‌ام چاق‌تر بود، کاش امروز فردا بود و شما رفته بودید. جملۀ آخر را که گفت، دیگر همه طاقتشان طاق شد، وسایلشان را جمع کردند تا بروند. خاله بودبودی فهمید چه اشتباهی کرده است و غصه خورد. حالا چطور باید جبران کند؟ دوید تو کوچه تا خودش را به آن‌ها برساند...

مثل پشمکه

معرفی کتاب
در این کتاب، شعرها با تصاویری ساده و تشابیهی ملموس، مفاهیمی ساده را بیان می‌کنند؛ مثلا توصیف آفتاب پاییز با الفاظی مثل نرم و شیرین، توصیف خواب مدادرنگی‌ها به خواب‌های رنگی، توضیح بعضی مراحل نان پختن و کار نانوایی به زبان ساده و تشبیه بهار و پاییز به دو شخص که به نوبت می‌روند و می‌آیند. موزون بودن اشعار، می‌تواند در سریع‌تر به خاطر سپردنشان تاثیر زیادی داشته باشد.

پیشی شکمو

معرفی کتاب
"پیشی شکمو" هر جا دری را باز می‌بیند، می‌رود تو. تازه اگر در دیگی هم باز باشد به آن زبان می‌زند. مثل همین دیگ آش "خاله مهربون" که دارد قل‌قل می‌کند. خاله مهربون از خستگی خوابش برده است و ملاقه‌ای پر از آش روی زمین است. سر و کلۀ پیشی شکمو پیدا می‌شود و بی سر و صدا وارد اتاق می‌شود. هیچکس حواسش به دیگ نیست و او با خیال راحت می‌تواند آش بخورد. ناگهان صدایی ضعیف و ریز به گوش می‌رسد: آهای زبون‌دراز شکمو...

دوست داری جغد باشی؟

معرفی کتاب
جغدها ویژگی‌هایی دارند که با اغلب حیوانات و حتی پرندگان دیگر متفاوت است؛ آن‌ها شب‌ها به شکار می‌روند و روزها می‌خوابند. همچنین می‌توانند سر خود را یک دور کامل به پشت بچرخانند. در این کتاب می‌توانید جغدها را بیشتر بشناسید. "آلبوم جغدی" که در دو صفحۀ پایان کتاب قرار دارد، چند تصویر واقعی از این پرنده را به شما نشان می‌دهد.

بفرما آب انار

معرفی کتاب
این کتاب دارای هفت شعر کوتاه و آهنگین است. موضوع بیشتر شعرها گفتگویی است که کودکان با موجودات جان‌دار و بی‌جان دارند؛ مثلا با گنجشکی که پشت پنجره نشسته و نمی‌دانیم غذا می‌خواهد یا پتو، با مداد و دفتر و تراش که توی کوله‌پشتی جا خوش کرده‌اند و اصلاً سرما را احساس نمی‌کنند، گفتگو با سایۀ خود که هر جا می‌رویم می‌آید و معلوم نیست چطور توی آب خیس نمی‌شود و...

خروس نوک‌کج

معرفی کتاب
روزی روزگاری یک خروس بود که نوکش کج بود. به خاطر همین همیشه از ظرف دانۀ خروس‌های دیگر می‌خورد، چون نوکش توی ظرف خودش نمی‌رفت! یکی از روزها، یک خروس جنگی با داد و بیداد به سمت خروس نوک‌کج آمد و گفت تو مگر خودت ظرف دانه نداری که دانه‌های مرا می‌خوری؟ اما خروس نوک‌کج نمی‌توانست درست و حسابی حرف بزند، چون نوکش کج بود. برای همین دعوایی سر گرفت که بیا و ببین. خروس نوک‌کج با مشت محکم خروس جنگی از حال رفت. وقتی بیدار شد...

هپلی‌هپو و خاله بزی

معرفی کتاب
"هپلی هپو" یک بچه غول تنبل است. او همیشه منتظر می‌ماند تا دیگران کارهایش را انجام دهند. روزی مادرش از او خواست تا برود و از "بزی جون" شیر بدوشد. هپلی طبق معمول منتظر ماند تا یک نفر از راه برسد و برایش این کار را بکند. اما همه عجله داشتند. تا اینکه بزغاله از راه رسید. او بچۀ بزی جون بود و از پیشنهاد هپلی هپو بسیار استقبال کرد. او تمام شیر مادرش را دوشید و در شکمش ریخت. باز هم طبق معمول هپلی با دست خالی به خانه برگشت.