پنگولی و پرسیا
معرفی کتاب
پنگولی، پنگوئن بازیگوشی بود که دوست داشت از تپههای یخی بالا برود و روی یخها سُر بخورد. یک روز آنقدر سر خورد تا گم شد. اولش ناراحت شد؛ اما بعد شروع کرد به جمع کردن سنگهای رنگرنگی تا برای خودش خانه بسازد؛ اما شب شد و خوابش برد. صبح روز بعد پنگولی با سرو صدای پرسیا، مرغک دریایی از خواب پرید. پرسیا گفت: مگر خونه نداری که تو سرما موندی؟ پنگولی گفت: میخوام با سنگهای رنگرنگی خونه بسازم. تو جایی سراغ نداری که سنگ رنگرنگی داشته باشد؟ پرسیا گفت: باید بروی اون طرف ساحل. پنگولی گفت: برویم. اما چهطوری؟ پنگولی که پر نداشت تا مثل پرسیا پرواز کند...
بزغاله سر به هوا
معرفی کتاب
در گلهی گوسفندان یک بره کوچولو و یک بزغالهی شیطونک بودند. بره کوچولو خیلی آرام بود؛ ولی بزغاله با شیطنتهایش حسابی چوپان و سگ گله را کلافه میکرد. چوپان هم زنگولهای به گردن بره کوچولو انداخته بود تا اگر همراه بزغاله رفت و راهش را گم کرد؛ بتواند پیدایش کند. یک روز چوپان که خسته بود گوسفندها را به حال خودشان رها کرد و خوابش برد. بزغاله بره کوچولو را راضی کرد و با خودش برد به بالای تپه. بزغاله جلو افتاد و رفت، اما بره کوچولو همان جا ایستاد. بزغاله که تشنهاش شده بود، رفت سر چشمه تا آب بخوردکه ناگهان عکس گرگ سیاه را توی آب دید...
فیل ناقلا، خرگوش بلا
معرفی کتاب
یک روز فیل، خرگوش، گوزن، آهو و گورخر با هم به شهربازی جنگلی میروند. حیوانها هر کدام سراغ یکی از وسیلهها میروند و مشغول بازی میشوند. خرگوش کوچولو روی الاکلنگ نشست و گفت: «کی هم بازی من میشود؟ » فیل این حرف خرگوش را که شنید، یک مرتبه نشست روی الاکلنگ و خرگوش به هوا پرتاپ شد. خرگوش از ترس اینکه حیوانها به او بخندند، رفت یک گوشه نشست. تا این که آهو، گوزن و گورخر یکی یکی آمدند و سوار الاکلنگ شدند؛ اما فیل آنها را هم به هوا پرتاپ کرد. آهو، گوزن و گورخر با هم یک طرف الاکلنگ نشستند اما فیل تکان نخورد تا اینکه...
زنبور پر طلایی
معرفی کتاب
زنبورک ویز ویزو مریض شده بود. دوستانش او را تنها گذاشته بودند و رفته بودند شیرهی گلها را بگیرند تا در کندو عسل بسازند. ویز ویزو هم پر زد و پر زد تا اینکه گل آفتابگردانی را دید و به طرف گل پرواز کرد و خودش را انداخت توی کاسه گل آفتابگردان. زنبور کوچولو کمی گردهی گل خورد و بعد هم خوابید. وقتی بیدار شد دید خوب خوب شده است. همین موقع چشمش به کفشدوزکی افتاد که او هم در گوشهای لابه لای گلبرگها خوابیده بود. ویز ویزو عصبانی شد. کفشدوزک گفت: تو هم بیا پیش من. من که نیش ندارم، مزاحمت نمیشوم. همین موقع صدای جیرجیری را شنیدند که در گوشهی دیگری از کاسهی گل نشسته بود و...
گاو چاقالو، گوسالهت کو
معرفی کتاب
گاو حنایی در گوشهی آغل خوابیده بود و داشت گوسالهی تازه به دنیا آمدهاش را نوازش میکرد. خروسه تا آنها را دید گفت: یک گاو کوچولو به دنیا اومده! بعبعی دوید و گفت: گاو کوچولو کو؟ کمی بعد همهی همسایههای گاو حنایی جمع شدند تا گاو کوچولو را تماشا کنند. روز بعد خانم گاوه از آغل بیرون آمد تا علف تازه بخورد که یک مرتبه یاد گوسالهاش افتاد و نگران شد. با سرعت دوید و رفت به سوی آغل؛ اما گوساله آنجا نبود...
خاطرات یک مداد
معرفی کتاب
مداد خیلی خوشحال است؛ چون میتواند روی میز قِل بخورد؛ اما ناگهان از روی میز میافتد و نوکش میشکند. او با تراش آشنا میشود و او نوک مداد را میتراشد. پاککن تمام خطهایی که مداد روی کاغذ کشیده است، پاک میکند. مداد و خطکش باهم نقاشی میکشند؛ اما دعوایشان میشود! مداد گم میشود و گریه میکند و... .
خاطرات یک کلاه
معرفی کتاب
در این کتاب کلاه خاطرات خودش را از شنبه تاپنج شنبه تعریف می کند. روز شنبه کلاه توی کمدخواب است که پسربچه در کمد را باز کرده و کلاه را برمی دارد و روی سرش می گذارد چرا که دارد برف می آید و هوا است. روز یکشنه، کلاه گوشه اتاق اقتاده که سوسک یواش یواش به سمت او می رود تا در آنجا بخوابد و ....
خاطرات یک کتاب
معرفی کتاب
کتاب برای اولینبار وارد کیف پسرکوچولو شده و آنجا با مداد، پاککن، تراش و دفتر دوست میشود. آنها همه باهم به مدرسه میروند. او در مدرسه، کتابهای دیگری میبیند که دقیقاً شکلِ خودش هستند. وقتی کتاب روی زمین میافتد، پسر کوچولو آن را برمیدارد و تمیز میکند. وقتی در آشپزخانه قطرهای روغن روی کتاب میافتد، مادر آن را به شکل گلی درمیآورد. وقتی... .
خاطرات یک طناب
معرفی کتاب
طناب از اینکه به خانه دخترکوچولو آمده، خوشحال است. مادر لباسهای شسته را روی آن پهن میکند و طناب بیشتر از همه، لباسِ صورتی دخترک را دوست دارد. روز بعد دوتا گنجشک روی طناب مینشینند و تاب میخورند. وقتی برای بار دوم گنجشکها روی طناب مینشینند، گربه بالا میپرد و سعی میکند آنها را بگیرد؛ اما... .