چی بپوشم؟
معرفی کتاب
سارا قرار است برای جشن سال که در مهد کودک برگزار می شود لباسی بپوشد که آینده شغلی او را نشان دهد. یک روز سارا همراه مادرش به خیاطی می رود و به خیاطی علاقه مند می شود. روز بعد فضانوردی را در تلویزیون می بیند و دلش می خواهد فضانورد شود. سارا به شغل های دیگری هم علاقه مند می شود و سرانجام با کمک یک مربی ورزشی مشخص می شود که سارا استعداد زیادی در بند بازی دارد پس او تصمیم می گیرد بندباز شود.
ویرجینیا گرگ میشود
معرفی کتاب
خواهر" ویرجینیا" یک روز مثل یک گرگ از خواب بیدار می شود و زوزه می کشد. غرغر می کند و همه را فراری می دهد.هی به ویرجینیا دستور می دهد و اوضاع خانه را به هم می ریزد.خواهر ویرجینیا دوست دارد به جایی برود که کیکهای خامه ای، گل و درخت داشته باشد. ویرجینیا با استفاده از نقاشی سعی می کند دنیای مورد علاقه خواهرش را در نقاشی خلق کند. پس این گونه حال خواهرش بهتر می شود.
مرگ بالای درخت سیب
معرفی کتاب
روباه پیر راسوی لاغری را به دام میاندازد. راسو از روباه میخواهد که او را آزاد کند و راسو هم در عوض آرزوی روباه را برآورده کند. روباه میپذیرد و آرزو میکند که هر کس روی درخت سیب او بپرد یا از آن بالا برود، گیر کند. آرزوی روباه برآورده میشود. بعد از مدتها، مرگ به سراغ روباه میرود. روباه سعی میکند مرگ را بفریبد و... .
چرا بادبادکها همه چیز را فراموش میکنند؟
معرفی کتاب
بچهها نخ بادبادک را میکشند که زودتر آن را جمع کنند و به خانه بروند؛ اما بادبادک فریاد میزند که پایین نمیآیم. بچهها از نسیم و باد خواهش میکنند تا بادبادک را پایین بیاورند؛ ولی از آنها هم کاری ساخته نیست و بادبادک مغرور، همچنان در حال پرواز است. سرانجام بچهها نخ بادبادک را رها میکنند. بادبادک خوشحال است و آدمها را خیلی کوچک میبیند؛ ولی... .
پسر نامرئی
معرفی کتاب
کتاب حاضر داستان پسری به نام «برایان» است که بسیار گوشهگیر و تنهاست. هیچکس به برایان توجه نمیکند و به هیچ گروه یا مهمانیای دعوت نمیشود تا اینکه دانشآموز جدیدی به نام «جاستین» از راه میرسد و برایان با لبخندش به او خوشآمد میگوید. برایان و جاستین در یگ گروه قرار میگیرند تا روی تکلیف مشترکی کار کنند و برایان استعداد و توانایی خود را نشان میدهد.
هایدی
معرفی کتاب
«هایدی» در کوههای آلپ، با پدربزرگش زندگی میکند. روزی متوجه میشود که باید درس بخواند. به همین دلیل قبول میکند که برای رفتن به شهر، ندیمه دختری به نام «کلارا» شود. کلارا نمیتواند راه برود و همیشه روی صندلی چرخدار نشسته است. هایدی و کلارا خیلی زود به دوستان صمیمی تبدیل میشوند؛ ولی هایدی همیشه دلش میخواهد نزد پدربزرگش بازگردد.