Skip to main content

خروس نوک‌کج

معرفی کتاب
روزی روزگاری یک خروس بود که نوکش کج بود. به خاطر همین همیشه از ظرف دانۀ خروس‌های دیگر می‌خورد، چون نوکش توی ظرف خودش نمی‌رفت! یکی از روزها، یک خروس جنگی با داد و بیداد به سمت خروس نوک‌کج آمد و گفت تو مگر خودت ظرف دانه نداری که دانه‌های مرا می‌خوری؟ اما خروس نوک‌کج نمی‌توانست درست و حسابی حرف بزند، چون نوکش کج بود. برای همین دعوایی سر گرفت که بیا و ببین. خروس نوک‌کج با مشت محکم خروس جنگی از حال رفت. وقتی بیدار شد...

هپلی‌هپو و خاله بزی

معرفی کتاب
"هپلی هپو" یک بچه غول تنبل است. او همیشه منتظر می‌ماند تا دیگران کارهایش را انجام دهند. روزی مادرش از او خواست تا برود و از "بزی جون" شیر بدوشد. هپلی طبق معمول منتظر ماند تا یک نفر از راه برسد و برایش این کار را بکند. اما همه عجله داشتند. تا اینکه بزغاله از راه رسید. او بچۀ بزی جون بود و از پیشنهاد هپلی هپو بسیار استقبال کرد. او تمام شیر مادرش را دوشید و در شکمش ریخت. باز هم طبق معمول هپلی با دست خالی به خانه برگشت.

نوک به کدو

معرفی کتاب
کدویی گنده در آسمان دارد پرواز می‌کند. اما کدو که پر ندارد. با دقت نگاه کن. انگار "خاله بق‌بقو" است که نوکش در کدو گیر کرده است. "گنجشک جیک‌جیکو" می‌خواهد به کمکش بیاید اما نوک او هم در کدو گیر می‌کند. "کلاغ قارقارو" و "عقاب غرغرو" هم همین بلا سرشان می‌آید. کم‌کم هوا ابری می‌شود و شروع به باریدن می‌کند. شاید باران بتواند به داد آن‌ها برسد. اما چطور؟

گاو بزرگ بزرگ

معرفی کتاب
یک گاو بزرگ بود که همۀ حیوانات دیگر از او می‌ترسیدند. او از اینکه دیگران را بترساند خوشش می‌آمد. اما کم‌کم تمام دوستانش او را ترک کردند. چون او خیلی خیلی بزرگ‌تر شده بود. گاو بزرگ حالا که احساس تنهایی می‌کرد از بقیه پرسید: باید چه بخورم تا همان اندازۀ قبلی شوم؟ او باز هم می‌خواست چیزی بخورد تا لاغر شود. دوستانش یک پیشنهاد برایش داشتند...

گل پنبه

معرفی کتاب
یکی بود یکی نبود. یک "پوست تخمه" بود که خیلی تنها بود. یک روز که باد می‌آمد یک "گل پنبه" هم با باد آمد. پوست تخمه عاشق این گل پنبه شد و به آن چسبید. گل پنبه باید به کارگاه نخ‌ریسی می‌رفت تا تبدیل به نخ شود، باید به کارگاه رنگ‌رزی می‌رفت، باید در کارگاه بافندگی تبدیل به پارچه می‌شد... او اصلاَ وقت این عشق و عاشقی‌ها را نداشت. اما پوست تخمه همچنان سر حرف خودش بود تا اینکه...

دوست داری پنگوئن باشی؟

معرفی کتاب
محیط زندگی پنگوئن‌ها بسیار سرد است و شرایط ویژه‌ای دارد. به همین دلیل وظایف نگهداری جوجه‌ها بین مادر و پدر تقسیم می‌شود. کودکان در این کتاب می‌توانند با این شیوۀ زندگی آشنا شوند و مسئولیت پنگوئن‌های نر و ماده را بشناسند. در پایان کتاب نیز تصاویری واقعی از این حیوان وجود دارد تا ویژگی‌های ظاهری او را نیز ببینند.

دوست داری لاک‌پشت باشی؟

معرفی کتاب
لاک‌پشت‌ها تخم‌گذار هستند و تخم‌هایشان را زیر شن‌های ساحل قایم می‌کنند. بچه لاک‌پشت‌ها بعد از به دنیا آمدن به طرف دریا می‌روند تا طعمۀ خرچنگ‌ها و پرنده‌ها نشوند. بیشتر لاک‌پشت‌ها گیاه‌خوار هستند و از گیاهان دریایی تغذیه می‌کنند. برای آشنایی بیشتر با این حیوان، تصاویری واقعی از آن در پایان کتاب وجود دارد.

گنجشک گشنه

معرفی کتاب
حتما ضرب‌المثل "یک کلاغ چهل کلاغ" را شنیده‌اید. گنجشک تنبل و بی‌کارۀ این قصه، گرفتار همین ضرب‌المثل شد. او که از تنبلی نه دنبال آب می‌رفت و نه دنبال غذا، همیشه چشمش به آب و دانۀ بقیه بود. روزی، سه دانه برنج از نوک یک جوجه‌کلاغ می‌افتد پیش پایش. گنجشک می‌پرد و آن سه دانه را می‌خورد. جوجه‌کلاغ داد می‌زند: آی دزد! گنجشک گشنه سه دانه برنجم را برد. ننه کلاغ که آن را می‌شنود می‌گوید: آی دزد! گنجشک گشنه سی و سه دانه برنج بچه‌ام را برد. بابا کلاغه که آن را می‌شنود می‌گوید: آی هوار! گنجشک گشنه صد دانه برنجمان را برد و این داستان همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. کسی می‌داند برای گنجشک گرسنه چه اتفاقی می‌افتد؟

هپلی‌هپو و هفت‌سین

معرفی کتاب
"هپلی‌هپو" یک بچه غول تنبل است که کارهایش را بقیه باید انجام دهند. اما بقیه که بیکار نیستند. مثلا همین امروز مامان غوله از هپلی خواست تا سفرۀ هفت‌سین را آماده کند. هپلی به جای آماده کردن سفره نشست و منتظر ماند. منتظر چی؟ کسی که از راه برسد و سفره را به جایش بچیند. اولین نفری که سر و کله‌اش پیدا شد "خاله قدقدا" بود...

هپلی‌هپو و مترسک

معرفی کتاب
"هپلی‌هپو" یک بچه غول تنبل است و هر کاری را که از او می‌خواهند، انجام نمی‌دهد. یک روز پدرش از او خواست مراقب مزرعه باشد تا وقتی که برگردد. هپلی‌هپو یک گوشه نشست و شروع کرد به کمک خواستن از دیگران. هپلی از هر کسی که از آن‌جا می‌گذشت می‌خواست تا برایش مترسکی بسازد. اما هیچ‌کس به حرفش گوش نمی‌کرد. تا اینکه یک کلاغ سیاه، از همه‌جا بی‌خبر از آنجا گذشت. هپلی‌هپو دوباره درخواستش را به او گفت. حواس هپلی کجاست؟ مگر کار مترسک، فراری دادن کلاغ‌های سیاه از مزرعه نیست؟