Skip to main content

می‌آیی عوض کنیم؟

معرفی کتاب
فَنگ عاشق جوراب زردش است. جوراب زردی که بوی موز می‌دهد و همه جا همراهش است. اما فنگ از اسباب‌بازی‌های دوستانش هم خوشش می‌آید. او قطار فیلیپ، توپ سایمون و... را هم دوست دارد. آن‌ها با عوض کردن اسباب‌بازی‌هایشان شریک شدن را یاد می‌گیرند.

آدم‌برفی و بهار

معرفی کتاب
داستان کتاب در باره آمدن فصل بهار و تابیدن خورشید و گرم شدن هوا و آب شدن یخ ها و برف هاست که آدم برفی چون در حال آب شدن است خیلی ناراحت می شود. تصمیم می گیرد به جایی برود که هوایش سرد است. از کنار رودخانه به راه می افتد و بعد از کمی راه رفتن به منطقه ای می رسد که زمستان است و در حال باریدن برف. خوشحال می شود از برف ها می خورد و چاق می شود به بالای کوه که محل زندگی اش است می رود.

آدم‌برفی و سبزک

معرفی کتاب
آدم برفی در حال بازی و شادی با دیگران است که چشمش به جوانه کوچک گیاهی در میان برف‌ها می‌افتد. دلش به حال گیاه می‌سوزد و برای او دیواری از برف درست می‌کند تا آسیب نبیند و از قطراب آب دستش به آن آب می‌دهد و مراقبتش می‌کند. تا اینکه بعد از مدتی جوانه بزرگ و بزرگتر می‌شود و تبدیل به نهال می‌گردد...

چرا دم خرس کوتاهه؟

معرفی کتاب
داستان خرس ساده و زودباوری که گول روباه را می‌خورد.خرس که گرسنه است، از روباه می‌پرسد ماهی را از کجا آورده است؟ روباه که ماهی را دزدیده است می‌گوید با دمش از رودخانه گرفته...و به دروغ به خرس می‌گوید، یخ رودخانه را سوراخ کند و دمش را داخل آب کند تا ماهی بگیرد...

در جستجوی اژدها

معرفی کتاب
شاه شجاع می‌ترسید بخوابد؛ چون کابوس اژدها دیده بود. او چند نفر از شوالیه‌هایش را مأمور کرد تا اژدها را از بین ببرند. اما شوالیه‌هایش هیچ وقت اژدها ندیده بودند و آن‌ها با توصیفی که شاه از اژدها گفته بود همه جا را به دنبال اژدها گشتند. اما...

مسافر دریا

معرفی کتاب
سوفیا عروسک خرسی‌اش را خیلی دوست داشت. عروسکی که اول برای پدربزرگش بود، بعد برای مادرش و حالا برای او بود. آن‌ها با هم همه جا می‌رفتند. یک روز قرار شد همراه بابا و عروسک خرسی به ساحل بروند. آن‌ها باهم خیلی بازی کردند و خیلی هم خوش گذراندند. اما ناگهان طوفان از را رسید؛ با عجله همه چیز را جمع کردند و برگشتند به خانه. آن‌ها آن‌قدر عجله داشتند که متوجه باز بودن در کیف سوفیا نشدند و خرسی پرت شد بیرون.... سوفیا و پدرش همه جا را گشتند و از همه پرس و جو کردند؛ تا این‌که سال‌ها بعد...

لاک‌پشت و پروانه

معرفی کتاب
وقتی لاک‌پشت کوچولو به دنیا آمد، یک چشمش بسته بود و از گوشه‌ی آن اشک می‌آمد. لاک‌پشت کوچولو سعی کرد چشمش را باز کند؛ ولی چشمش باز نشد. مادرش او را نوازش کرد و گفت: «باید با یک پروانه دوست بشوی تا کمکت کند.» ولی لاک‌پشت کوچولو که پروانه نمی‌شناخت!... پس راه افتاد تا پروانه را پیدا کند...

میو میو ... گرمه هوا

معرفی کتاب
پیشی کوچولو و مادرش به خانه می‌رفتند. پیشی یک لحظه ایستاد و به آسمان نگاه کرد. یک دفعه آفتاب توی چشم‌هایش خورد. چشم‌هایش را بست، وقتی چشمهایش را باز کرد مادرش نبود! پیشی راه افتاد این طرف و آ« طرف. آفتاب می‌تابید، پیشی گرمش شد. به دنبال سایه گشت تا زیرش برود. زیر سایه ماشین، پرنده، ابر، لباس روی بند و... رفت ولی همه سایه‌ها این ور و آن‌ور می‌رفتند. همان وقت یک سایه روی سرش افتاد. یک سایه بزرگ!...

توک‌توکی

معرفی کتاب
توک توکی جوجه کلاغی است که دوست ندارد پرواز کند. مامان توکی و بابا توکی هر کاری می‌کردند توک‌توکی از جایش تکان نمی‌خورد. وقتی بادهای پاییزی وزیدند، پدر و مادر توک‌توکی به جای دیگری همان نزدیکی رفتند. اما باز هم تو‌ک‌توکی تکان نخورد که نخورد. تا این‌که گرسنه‌اش شد؛ ولی او که پرواز کردن بلد نبود تا دنبال غذا برود!... بالاخره با کمک کلاغ همسایه پرواز کرد و به زالزالک‌های خوش‌مزه رسید. مامان توکی و بابا توکی از دور شاهد پرواز کردن جوجه‌شان بودند و از خوش‌حالی گفتند: «بالاخره می‌توانیم همه با هم پرواز کنیم.»

من این شکلی هستم؟ ‌!

معرفی کتاب
هد‌هد در درخت‌زار زندگی می‌کرد و کلاغ در شهر. هدهد تصمیم گرفت سری به دوستش کلاغ در شهر بزند. هدهد تا به حال به شهر نرفته بود. در راه خسته شد و لبه‌ی یک پنجره نشست. تصویر خودش را در شیشه دید... یک هدهد کج و مج! گردن کج، پاهای کج، تاج کج و مج!... هدهد هی خودش را نگاه می‌کرد و از خودش عیب می‌گرفت. با هر چیزی که به دستش رسید گردن و پاها و تاجش را پوشاند. هدهد دیگر شبیه خودش نبود؛ حتی شبیه هیچ چیز دیگر هم نبود. آیا کلاغ او را خواهد شناخت؟ ...