یکی، دوتا، سهتا، دوست و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب مشتمل بر پنج داستان کوتاه با عنوانهای «اینجا جای جیرجیر نیست»؛ «بز کوهی و غول تپه»؛ «خداحافظ تیلی میلی پیلی»؛ «مرغ ناقلا»؛ و «یکی، دوتا، سهتا، دوست» است. در داستان «یکی، دوتا، سهتا، دوست»؛ «لاکپشتی» روی تپهای تنها زندگی میکرد. لاکپشت از این تنهایی حوصلهاش سر رفته بود، پس با خودش تصمیم گرفت به پایین تپه برود تا شاید بتواند یک دوست پیدا کند، اما یک اتفاق بد برای لاکپشت میافتد و... .
این گرگه یا که گربه؟ و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب مشتمل بر پنج داستان کوتاه با عنوانهای «برادران پشمی»، «خال لباس خاله»، «هشتپا خانم و هشت تا بچهاش»، «خانه من»، و «این گرگه یا که گربه؟ » است. در داستان «این گرگه یا که گربه؟ »، روزی «ببعی» با گله به چرا رفته بود که نزدیک غروب از گله جدا شد و رفت تا علفهای روی تپه را بخورد. ببعی از گله جدا افتاد که یکدفعه یک گرگ بزرگ از پشت تپه پایین آمد، ببعی با اینکه ترسیده بود اما بهدنبال راهحلی برای نجات خودش بود، که... .
دو گاو و یک تپه و قصهای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب مشتمل بر دو داستان کوتاه با عنوانهای «دو گاو و یک تپه»، و «دو گاو و یک پرنده» است. در داستان «دو گاو و یک تپه»، دو گاو گُنده در یک تپه بزرگ زندگی میکنند، اما تپه درست بین دو گاو گُنده قرار دارد برای همین این گاو نمیتواند آن گاو را ببیند. گاوها آرزو داشتند کاش میتوانستند با هم دوست بشوند، اما... .
خانه نو مهمان نو و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب حاوی پنج داستان است؛ داستانهایی ساده و روان از اتفاقات طبیعی که برای کودکان قابل فهم است. در داستان اول، خروس و گربه سعی میکنند جعبه بزرگ را صاحب شوند؛ اما... . داستان دوم، درباره نهال کوچکی است که تازه سر از خاک درآورده است. داستان بعدی از سیبی سخن میگوید که خودش را شاه سیبها میداند و... .
الاغ پیر و فسقلی
معرفی کتاب
باباپیره توی روستای کوچکی زندگی میکرد. دختر و داماد و نوهاش« فسقلی» در شهر زندگی میکردند. باباپیره تند تند دلش برای نوهاش تنگ میشد. برای همین تصمیم گرفت الاغش را بفروشد و به شهر برود. اما الاغش خریدار نداشت؛ چون پیر شده و به کار کسی نمیآمد. یک روز باباپیره مریض شد و نتوانست بیرون برود و به الاغش غذا بدهد. الاغ هم از گرسنگی از آغل بیرون آمد و رفت دنبال غذا. وقتی باباپیره حالش بهتر شد و از خانه بیرون آمد اما از الاغ خبر ی نبود. هوا تاریک شده بود و پیرمرد هیججا را نمیدید. او گم شده بود. همان موقع احساس کرد کسی به طرفش میآید...