چرا بترسم؟ من که آمادهام!
معرفی کتاب
روبهرو شدن با غریبهها و طرز برخورد صحیح با آنها بسیار مهم است. باید به کودکان آموخت در شرایط اضطرار دستورات بزرگترها را بدون چون و چرا اجرا کنند.آموزش و توانمندسازی کلیدهای آمادگی و کاهش ترس هستند. این کتاب با آوردن نمونههایی ساده از زندگی روزمره، گروهی از مهارتهای ایمنی را به کودک میآموزد که در تمام عمر کاربرد دارند.
پیشی کوچولو! نترس!... نترس!
معرفی کتاب
ریحانه و پیشی کوچولو بعد از گوش کردن به قصهی «بزبزقندی و گرگ بلا» برای خواب آماده میشوند. ریحانه برای مسواک از اتاق بیرون میرود. پیشی کوچولو تحت تأثیر قصه احساس میکند گرگ ناقلا در تاریکی وارد اتاق شده است. او با یک خطکش به جنگ گرگ ناقلا میرود. ریحانه که ترس پیشی از تاریکی و سایهها را میبیند؛ با یک چراغ قوه سعی میکند سایههایی را بازسازی کند تا پیشی کوچولو بر ترسش غلبه کند.
نترسیم وقتی که باهم هستیم
معرفی کتاب
هنگام وقوع بلاهای طبیعی یا حوادث تلخ، گفتوگوی والدین با کودکان در بارۀ آن حوادث مشکل است. البته روش درست یا غلطی برای این کار وجود ندارد، اما مواردی هستند که لازم است رعایت شوند. کتاب حاضر با بیان داستانی کودکانه، کوشیده است نوعی شبیهسازی انجام دهد تا کودک را با راهکارهای عملی و درست مقابله با چنان شرایطی آماده کند.
ایزی و راسو
معرفی کتاب
«ایزی» از تاریکی، سایه، عنکبوت و خیلی چیزهای دیگر میترسد؛ اما راسو، دوست عروسکی او، از هیچچیز نمیترسد. هروقت راسو همراه ایزی است، او میتواند بر ترسهایش غلبه کند و هرکاری را انجام دهد. روزی راسو گم میشود! ایزی باید دوست عروسکیاش را پیدا کند و باید این کار را تنهایی انجام دهد. او باید همهجا را بگردد؛ زیر تخت که تاریک است، زیر اتاق شیروانی که پر از عنکبوت است، خیابان، سایه و... . آیا او میتواند راسوی عروسکیاش را پیدا کند؟
بابا و دایناسور
معرفی کتاب
«نیکولاس» از تاریکی میترسد، همینطور از حشرههای بزرگی که لای بوتهها زندگی میکنند و از زیر در پوشهای فاضلاب؛ اما پدرش از هیچچیز نمیترسد. نیکولاس سعی میکند مثل پدرش شجاع باشد و برای این کار به کمک نیاز دارد. او همیشه یک دایناسور عروسکی همراه دارد؛ چون دایناسورها از هیچچیز نمیترسند. دایناسور نیکولاس هنگام سنگنوردی و شنا و... همراه اوست و نیکولاس بسیار شجاع و نترس است تا اینکه روزی دایناسور گم میشود! حالا چه اتفاقی میافتد؟
تالاپ ترسناک
معرفی کتاب
خرگوشها کنار دریاچه، هویج و کیک شکلاتی میخورند و سیب بزرگ قرمز روی شاخه درخت بلند، تاب میخورد. سیب با نسیم خم و راست میشود. ناگهان صدای تالاپ ترسناکی میآید و خرگوشها همه با هم فرار میکنند. خرگوشها در حال دویدن به روباه میگویند که باید فرار کند و روباه با آنها همراه میشود و... . میمون، گربه، ببر، خفاش و... با عجله در حال بیرون رفتن از جنگل هستند که به خرس قهوهای بزرگ میرسند. خرس روی صندلیاش نشسته و از آفتاب لذت میبرد. او فکر نمیکند چیزی وجود داشته باشد که از آن بترسد؛ اما... .
بادکنک زبولون
معرفی کتاب
«زبولون» یک بادکنک نارنجی و زیبا دارد که مثل یک دوست صمیمی او را دوست دارد. شبی بادکنک در آسمان به پرواز درمیآید و از او جدا میشود. زبولون تمام مسیری را که بادکنک طی کرده است، جستوجو میکند؛ اما او را پیدا نمیکند؛ ولی در این مسیر، دوستان زیادی پیدا میکند که جای بادکنک را برایش پر میکنند و در مسیر زندگی با او همراه میشوند. کودکان در این داستان میآموزند که با از دست دادن برخی چیزها، خودشان را نبازند و قویتر از قبل به زندگی ادامه دهند.
پشت پنجره
معرفی کتاب
پدر و مادر «علی» به مهمانی رفتهاند و او در خانه تنهاست. قرار است تکالیفش را انجام دهد و بخوابد تا پدر و مادر بیایند. بعد از خاموش کردن چراغ، علی کسی را میبیند که پشت پنجره ایستاده است و دستهایش را به شیشه میکشد! او سعی میکند بخوابد؛ اما نمیتواند. پشت پنجره دوم اتاق، مار بزرگی نشسته و صورتش را به شیشه چسبانده است! او سعی میکند با شمردن اعداد به خواب برود؛ اما ناگهان دو پنجره باز میشود و... .
پیشته و چخه
معرفی کتاب
«پیشته» و «چخه» با هم دوست هستند. پیشته گربهها را میترساند و چخه سگها را. روزی پیشته سرما میخورد و از دوستش، چخه، میخواهد به جای او گربهها را بترساند. چخه اول سراغ سگها میرود و آنها پا به فرار میگذارند؛ اما گربهها از او نمیترسند. گربهها که نمیدانند چرا خبری از پیشته نیست، به خانه آنها میروند و پیشته را میبینند که مریض و بیحال در رختخواب افتاده است. گربهها دلشان برای او میسوزد و تصمیم میگیرند آن شب همانجا بمانند و برای پیشته آواز بخوانند. صبح روز بعد... .
قورباغه میترسد
معرفی کتاب
شب است و قورباغه صداهای عجیبی میشنود، از کمد صدای غژغژ و از زیر کف اتاق، صدای خشخش! او با وحشت به خانه اردک میرود و از او میخواهد که در خانه او بماند. قورباغه و اردک کنار هم در تخت دراز میکشند؛ اما ناگهان صدای خشخشی از سقف میشنوند و... . آنها با ترس به طرف خانه خوک میروند و از او میخواهند که در خانه او بمانند. تخت خوک به اندازه کافی بزرگ است. آنها کنار هم دراز میکشند؛ اما از بیرون خانه صداهایی به گوش میرسد. خوشبختانه هر کدام دیگری را آرام میکند و همگی به خواب میروند. صبح روز بعد... .