آدامس نعنایی
معرفی کتاب
این کتاب حاوی پنج داستان کوتاه برای کودکان است. داستان «آدامس نعنایی» درباره افرادی است که ناگهانی وارد زندگی ما میشوند و گاهی دردسرهایی درست میکنند. شاید دوستشان نداشته باشیم و بخواهیم زودتر از دستشان خلاص شویم؛ اما اگر یکی از این تازهواردها، خواهر یا برادر کوچولویمان باشد، آنوقت چهکار باید کرد؟
یک قلمبه برف و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب حاوی چهار داستان کوتاه است. داستان اول، قصۀ قایمباشک مگسویزی با دوستانش است. داستان دوم، داستانِ خرگوش و موش و سنجاب است که زیر درخت کاج اتفاقات ترسناک را برای هم تعریف میکنند. در داستان سوم، اتوبوس، فقط کسانی را سوار میکند که رازی داشته باشند. داستان چهارم که نام کتاب از آن گرفته شده است، دربارۀ برف قلمبهای است که روی کوه نشسته است؛ اما بهار از راه رسیده و برف قلمبه برای ماندن باید بهاری شود.
سوسی گلچین و قصههای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب، سه داستان دارد. داستان اول از جغدی میگوید که چشمان درشتی دارد. داستان دوم دربارۀ گربهای است که از دست باد نقشۀ یک گنج را میگیرد! داستان سوم که اسم کتاب از آن گرفته شده است، دربارۀ سوسماری با پوست سبز است که گلها را میچیند. آقای «گلمنگل» هرکاری میکند، نمیتواند جلوی او را بگیرد تا اینکه فکر بکری به ذهنش میرسد.
کجا میروی نردبان؟ و قصههای دیگر
معرفی کتاب
چهار داستان این کتاب برای کودکان نوشته شده است. داستان اول، مورچه میخواهد به عروسی خانم کلاغه برود؛ اما باد، کارت عروسی را با خودش میبرد! داستان دوم، از پریِ شادی میگوید که در آسمان زندگی میکند کوفته خوشحالی درست میکند! داستان سوم، قصه پاکت نامهای است که باد آن را اینطرف و آنطرف میبرد. داستان آخر از نردبانی سخن میگوید که مرتب در حال فرار است!
بیا، بیا ... بیا پیش من! و قصهای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب دو داستان دارد. داستان اول درباره گربه کوچکی است که مرتب «میومیو» میکند. اهالی محل، هرکاری از دستشان برمیآید، برای او انجام میدهند؛ اما صدای گربه قطع نمیشود تا اینکه... . داستان بعدی از لاکپشتی میگوید که هنوز سر از تخم درنیاورده است؛ اما صداهای مختلفی را میشنود. صدای «شِرشِر»، صدای «خِشخِش»، صدای... . لاکپشت با تمام توان تلاش میکند و از تخم بیرون میآید و آن موقع است که میفهمد هرکدام از آن صداها از کجا میآید.
بخت و اقبال
معرفی کتاب
مرد بدبخت از تمام دنیا فقط یک خانه داشت. خانهای که در نداشت. او اسب بیحالی هم داشت. شبی تصمیم گرفت برود و صاحب بخت و اقبال را پیدا کند و از او بپرسد که چرا خوشبخت نیست. مرد بدبخت سرِ راهش به گرگی برخورد کرد که سردردی دائمی داشت، به ماهیای که هر کار میکرد خارش دماغش از بین نمیرفت و... . مرد سرانجام توانست صاحب بختواقبال را پیدا کند. صاحب بختو اقبال سعی کرد برای او توضیح دهد؛ اما مرد آنقدر عجول بود که... .