پر جادویی
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «داستانهای جادویی» است. قصههای این مجموعه مثل زندگی، واقعی و مثل جادو، عجیب هستند. این داستان درباره دختری فالفروش است که یک پر را از روی زمین پیدا میکند. دخترک پر را کنار فالهایش میگذارد و مثل همیشه روی زمین سرد میخوابد. صبح روز بعد، وقتی دخترک بیدار میشود، میبیند سرش روی یک بالش پر است، یک تشک پر زیرش و یک لحاف پر هم رویش است. دخترک بالش پر را به بچههای دیگر که در خیابان هستند، نشان میدهد و یک پر روی زمین میافتد!
بشقاب میگو
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «داستانهای جادویی» است. این مجموعه قصههایی دارد که مثل زندگی واقعی و مثل جادو عجیب است. در این داستان، مادر پسر کوچولو، هفت میگوی سرخ شده و پفکی را در بشقاب میگذارد و به پسرش میدهد. پسرک سه تا از میگوها را میخورد؛ ولی وقتی میخواهد میگوی چهارم را بردارد، با تعجب میبیند که دیگر هیچ میگویی در بشقاب نیست. پسرک بعد از اینکه دور و برش را نگاه میکند، چشمش به بشقاب خالی میافتد که حالا عکس چهار میگو روی آن است!!!
روز پنجم
معرفی کتاب
کتاب حاضر از مجموعه کتابهای «داستانهای جادویی» است. این داستانها یک حرف دارند و آن این است که لحظههای جادویی زندگی را پیدا کنیم و آنها را دوست داشته باشیم. چهار روز است که پیرمردی دختر کوچولو را از مدرسه تا خانه تعقیب میکند. دخترک نمیداند که چرا او این کار را میکند. میخواهد او را بدزدد یا بابابزرگی است که دلش نوه میخواهد و از او خوشش آمده است. روز پنجم دخترک تصمیم میگیرد از پیرمرد بپرسد که چرا او را تعقیب میکند. فکر میکنید پیرمرد چه میگوید؟
نان بربری کوچولو
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «داستانهای جادویی» است. «بابابربری» برای پسرش یک نان بربری خیلی کوچک میپزد؛ ولی وقتی میخواهد به خانه برود، نان کوچولو گم شده است. بابابربری همه جا را میگردد و سرانجام متوجه میشود که مورچهها نان را برداشتهاند. وقتی مورچهها میفهمند که بابابربری نان را برای پسر کوچولویش پخته است، آن را پس میدهند؛ اما بابابربری که میداند مورچهها گرسنه هستند، نان را به آنها میدهد و برای پسرش یک داستان خیلی قشنگ به خانه میبرد.
مهمانی کتلتخوری
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه کتابهای «داستانهای جادویی» است. دختر کوچولوی داستان و خواهرش با پدرشان قهر کردهاند؛ چون او هیچوقت آنها را به سفر نمیبرد و میگوید نتوانسته است آن را جور کند تا اینکه روزی پدر، مسافرت را جور میکند. بچهها سوار ماشینی میشوند که برفپاککنهای بزرگی دارد، مثل دو تا بال! آنها به فضا میروند و با آدم فضاییها دوست میشوند. آدم فضاییها عاشق کتلتهایی میشوند که مادر درست کرده است.
بوی خوشمزه آدم خانم
معرفی کتاب
این کتاب جلد هفتم از مجموعه کتابهای «ماجراهای اژی و قوری» است. اژدها کوچولو همراه دوستش، قورباغه، هنوز به دنبال پدر و مادرهایشان میگردند. «جیکجیکی»، پرندهای که «اژی» و «قوری»، به او کمک کردند، پدر و مادر آنها را در کوه بلند دیده است. اژی و قوری در راه رسیدن به کوه بلند، وارد شهر میشوند و بوی خوشمزهای توجهشان را جلب میکند. اژی که خیلی گرسنه است، وارد خانه آدمها میشود تا غذا بخورد؛ اما ناگهان... .
من نمیام بوقوحش!
معرفی کتاب
«اژی» و «قوری» همراه «جیکجیکی» به شهر میرسند. آنها تا به حال شهر ندیدهاند و خیلی میترسند. جیکجیکی خداحافظی میکند و میرود. اژی و قوری که حالا تنهای تنها هستند، با مادر و پسری روبهرو میشوند. پسرک اصلاً از آنها نمیترسد؛ ولی مادرش فریاد میکشد و پلیسها به سرعت خودشان را میرسانند. پلیسها میخواهند اژی و قوری را به باغ وحش ببرند؛ اما آنها در جای امنی پنهان میشوند. اژی میگوید دلش نمیخواهد به بوق وحش برود و قوری به او میگوید که باغ وحش درست است نه بوق وحش. هنگامی که هوا تاریک میشود، آنها از مخفیگاهشان بیرون میآیند؛ اما... .
جیکجیکی
معرفی کتاب
زمستان از راه رسیده و هوا حسابی سرد است. «قوری» و «اژی» همچنان به دنبال پدر و مادرهایشان میگردند. در حالی که آنها با آتشی که از دهان اژی بیرون آمده است، خودشان را گرم میکنند، با «جیکجیکی» روبهرو میشوند که زخمی شده است. اژی و قوری، خاری را که در پای جیکجیکی است، درمیآور ند. آنها متوجه میشوند که جیکجیکی پدر و مادرشان را دیده است و دنبال او به راه میافتند.
نشانه برق برقی!
معرفی کتاب
این کتاب جلد چهارم از مجموعه کتابهای «ماجراهای اژی و قوری» است. در این قسمت «اژی» و «قوری»، در حالی که دنبال پدر و مادرشان میگردند، کنار رودخانه چیزی پیدا میکنند که برق میزند. آنها عکس کودکیِ اژی را پیدا میکنند و متوجه میشوند که پدر و مادر اژی باید همان نزدیکی باشند. بعد از مدت کوتاهی، آنها نشانهای از پدر و مادر قوری پیدا میکنند. حالا قوری و اژی با خوشحالی به راهشان ادامه میدهند و مطمئن هستند که به زودی پدر و مادرهایشان را میبینند.
غول تاریکی
معرفی کتاب
«اژی» و «قوری» همچنان به دنبال پدر و مادرهایشان هستند که شب از راه میرسد. آنها خیلی خسته شدهاند و تصمیم میگیرند بخوابند؛ ولی اژی خوابش نمیبرد و غول تاریکی به سراغش میآید. اژی که خیلی ترسیده است، از قوری کمک میخواهد و جایش را با قوری عوض میکند؛ چون فکر میکند غول تاریکی آن طرف نمیرود؛ اما غول تاریکی دست از سر اژی برنمیدارد و سرانجام اژی تصمیم میگیرد با او بجنگد.