تونل وحشت
معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه «قصههای من و بچههایم» است و داستان پدری را روایت میکند که ماجراهای روزمره زندگی خود و خانوادهاش را با زبانی طنز به تصویر میکشد. هر کتاب شامل چند داستان است. «عکس خانوادگی»، «عادت» و «تونل وحشت» ازجمله داستانهای این کتاب است. در داستان تونل وحشت، پدر با خانوادهاش به شهر بازی میرود. پدروپسر سوار ماشین برقی میشوند و پشمک میخورند، بعد پدر... .
هوای گربهها را داشته باشید!
معرفی کتاب
زنوشوهر دیروقت به خانه برگشتند. زن میدانست که پسرشان در اتاقش و در کنار پرستارش به آرامی خوابیده است؛ ولی برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفت به اتاق سر بزند. او درِ اتاق را باز کرد و چون نمیخواست آنها را بیدار کند، کمی جلو رفت و آباژور را روشن کرد؛ اما با صحنه وحشتناکی روبهرو شد! پسر کوچکش و پرستار او، هیچکدام در تختهایشان نبودند! به جای آنها دو گربه سیاه و پشمالو خوابیده بودند!
عروس کیه؟ دوماد کیه؟
معرفی کتاب
کتاب«عروس کیه؟ دوماد کیه؟ » سرودهی پیوند فرهادی حاوی 10 قطعه شعر : «حلزون، آقای جامدادی، آمبولانس، عروس کیه؟ دوماد کیه؟ ، شکار، شوخی، تابلو، بیب بیب، اَجیمَجی و کلّه قند» است. این کتاب 28 صفحه در قطع خشتی است. شعرها و تصاویر دارای طنز هستند. مثل شعر: مورچهها صف میبندن/ از ته دل میخندن/ خنده و شادی دارن/ عروس دومادی دارن/ دوماد کیه؟ / یه مورچهی مشکیه!/ عروس کیه؟ / یه نقل بیدمشکیه!
روزی که جوحا گم نشد
معرفی کتاب
«جوحا» سوار الاغی بود که پدرش برایش خریده بود. او سوار بر الاغ همهجا را گشت تا اینکه با دیدن تولهسگی از الاغ پیاده شد تا هم الاغ استراحت کند هم او بتواند بازی کند. جوحا بعد از بازی، از درخت توتی بالا رفت و سرگرم خوردن توت شد. بعد... . هنگامیکه جوحا مشغول بود، الاغ از او دور و دورتر شد. وقتی جوحا به خودش آمد، خبری از الاغ نبود. او همهجا را گشت؛ اما الاغ را پیدا نکرد... .
روزی که جوحا میخواست مرده زنده کند
معرفی کتاب
«جوحا» یکی از شخصیتهای کتاب کلیاتِ «عبیدزاکانی» است. مشخص نیست که جوحا چند سال دارد؛ گاهی پسربچهای است و گاهی مردی جوان. در این داستان، جوحا که مثل همیشه بیکار است و گرسنه، به طرف روستایی میرود و صدای گریه و شیون، او را به خانه مردی میبرد که از دنیا رفته است. جوحا ناخودآگاه میگوید که اگر به او غذا بدهند، مرده را زنده میکند! ولی این چطور ممکن است؟
روزی که جوحا نان و زهر خورد
معرفی کتاب
پدرِ «جوحا»، او را نزد خیاطی گذاشته بود تا این کار را یاد بگیرد؛ اما جوحا همه کار میکرد، به جز یاد گرفتن خیاطی. روزی خیاط با ظرف عسلی به مغازه آمد و چون میخواست به دنبال کاری برود، از ترس اینکه جوحا عسل را بخورد، به او گفت در این ظرف زهر است، مبادا فکر کنی عسل است و به آن دست بزنی و از مغازه بیرون رفت. جوحا... .
روزی که جوحا با ماهی کوچکی حرف زد
معرفی کتاب
مادر «جوحا» هرغذایی درست میکرد، جوحا همه را میخورد و برای مادروپدرش، هیچ غذایی نمیگذاشت. روزی پدر سه ماهی به خانه آورد، دوتا بزرگ و یکی کوچک. مادر ماهیها را پخت و از شوهرش خواست تا جوحا در خانه نیست، همه ماهیها را بخورند! مادر نگران بود که مبادا جوحا در خانه باشد؛ اما پدر جوحا دیده بود که او از خانه بیرون رفته است. آنها مشغول خوردن شدند، غافل از اینکه جوحا از پشت در آنها را نگاه میکرد. او ناگهان در را باز کرد و وارد شد... .
روزی که جوحا جادوگر شد
معرفی کتاب
جوحا خسته و گرسنه به روستایی رسید و از مردم خواست تا به او غذا، جایی برای استراحت و پولی برای ادامه سفر بدهند؛ اما مردم روستا توجهی به او نکردند. جوحا درخواستش را دوباره تکرار کرد و پیرمردهایی که آنجا بودند، با عصبانیت به او گفتند که هیچکدام از این کارها را نمیتوانند انجام دهند. جوحا آنها را تهدید کرد که اگر آنچه را خواسته، فراهم نکنند، بلایی را که سرِ روستای قبلی آورده است، سرِ آنها هم بیاورد! او چه بلایی سرِ روستای قبلی آورده بود؟
روزی که جوحا هندوانه ترشیده فروخت
معرفی کتاب
«جوحا» از بیکاری خسته شده بود و میخواست کاری پیدا کند؛ اما هیچ کاری بلد نبود. روزی تصمیم گرفت هندوانه بفروشد. او به باغ مردی رفت و با او صحبت کرد. مرد به جوحا گفت، هندوانههای ترشیدهای دارد که هیچکس آنها را نمیخرد. جوحا هندوانهها را از مرد گرفت و به بازار برد و شروع کرد؛ اما هرچه با صدای بلند از شیرینی و آبدار بودن هندوانهها تعریف میکرد، هیچکس طرفش هم نمیرفت تا اینکه مردی که به نظر میرسید بیمار است، به طرف جوحا رفت و... .
روزی که جوحا به دزدی رفت
معرفی کتاب
روزی «جوحا» از خواب بیدار شد و در حیاط، کنار حوض نشست تا شاید فکری به ذهنش برسد که چشمش به کیسهای در گوشه حیاط افتاد. جوحا کیسه را برداشت و از خانه بیرون رفت. او به باغی رسید که در آن پیاز کاشته بودند. جوحا بدون اینکه فکر کند، شروع به کندن پیازها و ریختنشان در کیسه کرد! وقتی کیسه پُر شد، آن را روی شانهاش انداخت تا به بازار ببرد و بفروشد که ناگهان صاحب باغ سر رسید و... .