Skip to main content

الاغ پیر و فسقلی

معرفی کتاب
باباپیره توی روستای کوچکی زندگی می‌کرد. دختر و داماد و نوه‌اش« فسقلی» در شهر زندگی می‌کردند. باباپیره تند تند دلش برای نوه‌اش تنگ می‌شد. برای همین تصمیم گرفت الاغش را بفروشد و به شهر برود. اما الاغش خریدار نداشت؛ چون پیر شده و به کار کسی نمی‌آمد. یک روز باباپیره مریض شد و نتوانست بیرون برود و به الاغش غذا بدهد. الاغ هم از گرسنگی از آغل بیرون آمد و رفت دنبال غذا. وقتی باباپیره حالش بهتر شد و از خانه بیرون آمد اما از الاغ خبر ی نبود. هوا تاریک شده بود و پیرمرد هیج‌جا را نمی‌دید. او گم شده بود. همان موقع احساس کرد کسی به طرفش می‌آید...

یه اژدها، توی هوا

معرفی کتاب
در یک سرزمین دور، شهر کوچکی بود. یک شب که همه خوا ب بودند، ‌ از آسمان آتش بارید و شهر آتش گرفت. مردم از خانه‌هایشان بیرون آمدند تا دلیل آتش را بفهمند. وقتی به آسمان نگاه کردند اژدهای غول‌پیکری را دیدند. آن‌ها به او شلیک کردند. اما اژدها در یک چشم برهم زدن، ناپدید شد. دختر کوچولویی که در گوشه‌ای دیگر شهر زندگی می‌کرد، وقتی اژدها را که در میان ابرها قایم شده بود را دید، شناخت و با او دوست شد. همین که اژدها بیرون آمد مردم به او شلیک کردند و زخمی شد. دختر کوچولو دلش برای اژدها سوخت و آرزو کرد که...

جوجه کلاغ و روباه

معرفی کتاب
فصل زمستان بود و برف می‌بارید. جوجه کلاغ برف را که دید ذوق کرد و از لانه بیرون پرید و رفت تو باغ. یک دانه گردو دید و به منقار گرفت و پرید روی یک شاخه نشست. در همین موقع آقا روباهه پیدا شد و گفت: «چه کار می‌کنی تو باغ؟ »
جوجه کلاغ تا آمد جواب دهد گردو از دهانش قل خورد و افتاد پایین درخت. روباه پرید و گردو را برداشت. روباه که دید گردو خوردنی نیست انداخت زمین و گفت: «نگران نباش، بیا برش دار.» آقا روباهه هر روز با همین حیله به جوجه کلاغ نزدیک‌تر می‌شد. تا این‌که خانم کلاغه از جریان باخبر شد و گفت: « نکنه گولت بزند، این روباه همان دزد پنیر منه.» و...

آهو و شاهو

معرفی کتاب
در یک دشت قشنگ، بچه آهوی زیبایی به دنیا آمد. بچه آهو آن دورها، کوهی را دید. راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه رسید. کمی علف خورد و رفت طرف چشمه آن نزدیکی تا آب بخورد. از چشمه پرسید:« تو از کجا می‌آیی؟ » چشمه گفت: «از دل کوه شاهو می‌آیم.» آهو کوچولو با کوه شاهو دوست شد. همین‌طور که دور تا دور کوه می‌گشت صدای پلنگی را شنید. از ترس به بالای کوه فرار کرد . در دل کوه شاهو جای گرم و امنی پیدا کرد. برای مدت زیادی همان جا ماند آن قدر که دوستان خوبی مثل خرگوش و روباه پیدا کرد. هر روز با آن‌ها بازی می‌کرد تا این‌که در یک روز سرد زمستانی آن‌ها را پیدا نکرد و...

گاندوی دم دراز من

معرفی کتاب
یک روز پسرک ماهی‌گیر در ساحل دریا یک تخم تمساح پیدا کرد. تخم براق ناگهان ترک برداشت و یک بچه تمساح کوچولو از آن بیرون آمد. پسرک با مهربانی از گاندو کوچولو مراقبت کرد تا شکار مرغ دریایی‌ها نشود. تا این‌که تمساح غول پیکری از دریا پرید بیرون. همه فرار کردند اما پسرک نترسید. آن تمساح مادر گاندو کوچولو بود. تمساح مادر بچه‌اش را صحیح و سالم به دریا برد. مدتی گذشت و کنار دریا ساختمان‌های بزرگی ساختند و...

اردک و غاز

معرفی کتاب
نزدیک برکه‌ای قشنگ پرندگان زیادی زندگی می‌کردند. لانه خانم غاز و خانم اردک نزدیک هم بود. روزی خانم غازه داد و فریاد راه انداخت‌. انگار با خانم اردک دعوا داشت. خانم غازه از چیزی ناراحت بود. از این‌که جوجه‌اش نمی‌توانست به خوبی جوجه اردک روی آب بنشیند و شنا کندحسودی‌اش می شد. خانم غازه دست جوجه‌اش را کشید و گفت: «با جوجه اردک زشت بازی نکن.‌» یکی خانم غازه گفت و یکی هم خانم اردکه تا این‌که حسابی دعوایشان شد و همسایه‌ها دویدند بیرون. ولی باز هم جوجه‌ها گم شدند و...

داینا و شاینا

معرفی کتاب
در زمان‌های قدیم که فقط دایناسورها روی زمین زندگی می‌کردند؛ داینا و شاینا دو بچه دایناسور بودند که برای بازی از غارهایشان بیرون آمدند. اژدهای غول‌پیکر وقتی داینا و شاینا را دید، خواست با آتش دهانش آن‌ها را کباب کند و بخورد. دایناسورهای کوچک دیگر به کمک آن‌ها آمدند. در همین هنگام کره زمین آتش می‌گیرد و سرانجام...

شیر و قفس

معرفی کتاب
شیر و فیل و کرگدن اسیر قفس‌های یک باغ‌وحش هستند. تا این‌که تصمیم می‌گیرند از قفس‌هایشان بیرون بیایند. با همکاری و قدرت و توانایی‌های خاص یکدیگر توانستند میله‌های قفس را بشکنند و آزاد شوند. آن‌ها به جایی‌که تعلق داشتند می‌روند یعنی بیشه و جنگل؛ اما در مسیرشان با ماجراهای عجیب و جالبی رو به رو می‌شوند.

شاخی و بی‌شاخ

معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بی‌شاخی رسید. گوزن بی‌شاخ گفت: «چه شاخ‌های بزرگی داری. اگر شیر شاخ‌هایت را ببیند فوری فرار می‌کند.» شاخی خوشحال شد و آن‌ها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آن‌ها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آن‌ها لابه‌لای درخت‌های ریز و درشت می‌گشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آن‌ها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخ‌های بزرگ شاخی لای درخت‌ها گیر کرد. بی‌شاخ فکری کرد و...

پولپولک و قورقورک

معرفی کتاب
در یک مرداب کوچک، ماهی‌ها و قورباغه‌ها با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند.آب مرداب در حال خشک شدن بود. ماهی‌ها نگران بودند. اما قورباغه‌ها که دوزیست بودند مشکلی نداشتندبه همین خاطر ننه قورقورک به نوه‌هایش که در حال بازی بودند گفت: «تا می‌تونین بازی کنید که وقتی دست و پا در آوردید، باهم می‌رویم به یه رودخونه‌ی دیگه.» ماهی پولپولک با شنیدن حرف‌های ننه قوقورک گفت: « دوستی ما این‌طوری بود؟ ما که نمی‌تونیم بریم باید بمونیم و بمیریم؟ » ننه قورقورک از حرف خودش شرمنده شد و فکری کرد...