لبخند بزن مموشی
معرفی کتاب
«مموشی» با لبخند به مادرش سلام میکند و مادر هم با لبخند جوابش را میدهد. مموشی به خورشیدخانم سلام میکند و خورشید هم با مهربانی لبخند میزند و پاسخ میدهد. مموشی به درخت پیر هم سلام میکند. او حتی به گل، سبزه، مورچه، حلزون و پروانه هم سلام میکند و همه آنها با لبخند پاسخ او را میدهند. وقتی مموشی به خانه بازمیگردد، برای مادرش تعریف میکند که همه با او مهربان بودهاند. مادر میگوید علتش این است که او هم با مهربانی با همه رفتار کرده است.
من مهربانم
معرفی کتاب
کودکان قابلیت این را دارند که احساسات خود را بشناسند و چگونگی مدیریت احساسات قدرتمندی مثل خشم، نگرانی یا غم را بیاموزند. کتاب حاضر از مجموعهای چندجلدی دربارۀ احساسات، به مخاطب کمک میکند مهربانی را بیاموزد، دربارۀ احساس خوشحالی، مهربانیکردن و مهربانیدیدن تجربههای کودکان دیگر را بخواند و سطح هوش هیجانی کودک را در این زمینه افزایش دهد.
کودک مهربان: کتابی در باره تو و معجزه مهربانیات
معرفی کتاب
هر فردی این قدرت را دارد که بتواند دنیا را به محل بهتری برای زندگی تبدیل کند؛ هم خودش محبت کند و هم محبت دریافت کند. در این کتاب، راهکارهایی عملی و ساده پیشنهادشدهاند تا مخاطب یاد بگیرد چطور با خود، اطرافیان، طبیعت و کل جهان در صلح و دوستی باقی بماند و مسیرهای مناسبی برای ابراز دوستی بیابد
مهرورزی در خانواده
معرفی کتاب
در قرآن کریم، پیامبر اکرم (ص) اسوهای نیکو برای پیروی معرفی شده است. سبک زندگی ایشان نمونهای والا از سبک زندگی ایمانی است. مهرورزی در خانواده از اصول اساسی سبک زندگی پیامبر اکرم (ص) است. بر همین اساس نویسنده در کتاب حاضر در پی ارائه راه و رسم زندگی پیامبر اکرم (ص) در محیط خانه است. جایگاه تشکیل خانواده در سنت پیامبر(ص)، مودت و رحمت در محیط خانه و رفق و ملایمت در سیره نبوی از مطالب کتاب است.
خوشتیپترین غول شهر
معرفی کتاب
«جرج» با لباسهای وصلهشده و صندلهای قهوهای، شلختهترین غول شهر است. او نمیخواهد شلخته باشد، به همین دلیلِ، به مغازهای میرودکه تازه باز شده است و برای خودش پیراهن، شلوار، کمربند، شالگردن، جوراب و کفش میخرد. حالا او خوشتیپترین غول شهر است. جرج در راه بازگشت به خانه حیوانات مختلفی را میبیند که هر کدام مشکلی دارند. او با لباسهایش مشکلات آنها را حل میکند؛ اما جرج دیگر لباسی به تن ندارد و از سرما میلرزد. چه اتفاقی برای او رخ میدهد؟
لالایی سنجاب
معرفی کتاب
"سنجاب کوچولو" و مادرش در یک درخت بلوط زندگی میکردند. شبها که به لانه برمیگشتند سنجاب کوچولو میگفت: مامان! لالایی میخوام. خانم سنجاب هم او را بغل میکرد و با صدای تاپتاپ قلبش، او به خواب میرفت. یک روز وقتی سنجاب کوچولو به خانه برگشت، مادرش را ندید. شروع کرد به گریه کردن. حیوانات جنگل که صدایش را شنیدند، یکی یکی میآمدند تا ببینند ماجرا چیست. سنجاب کوچولو لالایی میخواست. او لالایی مخصوص به خودش را میخواست...