Skip to main content

جعبه‌ اسرار آمیز

معرفی کتاب
توی خانه مادربزرگ «لومباگو» همه چیز مرتب و روبه‌راه است و بوی کیک شکلاتی همه جا پیچیده است. اما معلوم نیست یک‌دفعه از کجا یک بسته پستی جلوی در خانه پیدا می‌شود؛ بسته‌ای که نه فرستنده‌اش معلوم است و نه نشانی گیرنده‌اش. حالا دیگر «نوئمی» آرام و قرار ندارد تا بفهمد چه کسی این بسته مشکوک را فرستاده و توی آن چه چیزی گذاشته است. شاید خلافکارها نقشه‌ای کشیده باشند...!

پسر من، میو

معرفی کتاب
سال پیش در اخبار رادیو خبری پخش شد مبنی بر اینکه پسری نُه ساله ناپدید شده است. «کارل آندرس» از خانه‌اش خارج شده و دیگر برنگشته بود... . او پسربچه‌ای تنها و غمگین است که دوست دارد مثل بچه‌های دیگر در خانه‌ای پُرمهر، همراه با پدر و مادری مهربان زندگی کند. روزی کارل غولی را از توی چراغ جادو آزاد می‌کند و... .

آساره و ماغ‌ماه

معرفی کتاب
«آساره»، دختر یک محیط‌بان فداکار است. روزی آساره در جنگل گوزنی را می‌بیند که با گوزن افسانه‌ای، «ماغ‌ماه»، شباهت زیادی دارد. دخترک در عین ناباوری، به ارتباطی مرموز بین خودش و گوزن پی می‌برد. آیا ممکن است ماغ‌ماه، همان گوزن افسانه‌ای باشد که وظیفه‌اش نگهبانی از طبیعت و حیوانات است و با سرزمین روشنایی ارتباط دارد؟

باف‌بافو

معرفی کتاب
«باف‌بافو»، لولو‌کوچولوی بافنده، وقتی بادِ تند وزید، بیدار شد و از سوراخش بیرون آمد و به دشت رفت. همه می‌خواستند فرار کنند؛ اما باف‌بافو همه‌چیز را به هم بافت! پشم گوسفندها، دُم گاوها، ریش بزها و... . وقتی وارد دِه شد تا مردم به خودشان آمدند، باف‌بافو، دست‌ها را با پاها، لباس‌ها را به طناب‌ها و... بافته بود. پیرزن جلوی باف‌بافو ایستاد و فرار نکرد. او چاره‌ای پیدا کرده بود!

نان همبرگری

معرفی کتاب
مردی 6عدد نان همبرگری خریده و به خانه می‌برد که در بین راه یکی از نان‌ها روی زمین می‌افتد، مرد نان را گوشه‌ای گذاشته و می‌رود. مورچه‌ها زودتر از پرنده‌ها نان همبرگری را پیدا می‌کنند و به لانه می‌برند. ملکه مورچه‌ها می‌گوید که برای شام همبرگر می‌خواهد. حالا نان هست اما خود همبرگر را از کجا گیر بیاورند؟ ... .

سفره‌ قلقلکی

معرفی کتاب
سین‌های سفره هفت‌سین می‌خواستند روی سفره، کنار هم بنشینند؛ چون زمان کمی تا تحویل سال مانده بود؛ اما تا پایشان را روی سفره می‎‌گذاشتند، او شروع می‌کرد به خندیدن؛ چون او خیلی قلقلکی بود. سین‌ها هرکاری کردند تا سفره نخندد و پیچ و تاب نخورد و آن‌ها از سفره بیرون نیفتند؛ اما نتیجه‌ای نداشت تا اینکه سنجد راه‌حلی پیدا کرد.

مورچه‌ها و عروسی بلور‌خانوم

معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچه‌ها دوست شده بود. با آن‌ها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسی‌اش همه مورچه‌ها را با هم دعوت کرده بود. مورچه‌ها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیه‌ای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا می‌درخشید برای او ببرند. مورچه‌ها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر می‌کردند؟ اگر کسی در را باز نمی‌کرد، چطور باید وارد می‌شدند؟

داستان پسر، بز و پادشاه

معرفی کتاب
پادشاه زورگو شنیده بود که شربت طلا عمر را ده برابر می‌کند. برای همین دستور داد برایش طلا بیاورند؛ اما مردم فقیرتر از آن بودند که طلا داشته باشند. پادشاه به مردم سه روز مهلت داد و گفت که اگر طلا نیاورند، آب را به روی شهر می‌بندد. مردم در خانه‌هایشان پنهان شده و ناامید بودند تا اینکه پسرکی با بزغاله‌ای در بغل، به قصر رفت و گفت طلا آورده است! اما از کجا و چگونه؟

ایستگاه درختی

معرفی کتاب
شهر ایستگاهی داشت پُر از درخت، درختانی پُر از شاخه و شاخه‌هایی پر از کلاغ. روزی شهرداری یکی از درخت‌ها را قطع کرد و به جای آن تابلو نصب کرد. روز بعد، شرکت آب درخت دیگری را بُرید و... .ایستگاه که خیلی عصبانی شده بود، با بقیه درخت‌ها و کلاغ‌ها قهر کردند و از آنجا رفتند؛ اما ایستگاه کجا می‌توانست برود؟

عمو‌زنجیر‌باف

معرفی کتاب
خورشید‌خانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش می‌خواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانم‌بزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی می‌بافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .