Skip to main content

اسباب‌کشی پر‌ماجرا

معرفی کتاب
«پتسون» نام مزرعه‎داری است که گربه‌ای به نام «فیندوس» دارد. فیندوس هر روز ساعت چهار صبح، روی تخت کوچکش که کنار تخت پتسون است، بپربپر می‌کند و هر روز پتسون را از خواب بیدار می‌کند. پتسون که دیگر از این کارهای فیندوس خسته شده است، به او می‎گوید باید به جای دیگری برود. سرانجام فیندوس به اتاقکی کنار باغچه می‌رود تا هر قدر می‌خواهد بپربپر کند؛ اما تنهایی برای هر دوی آن‌ها خسته‌کننده است. آیا آن‌ها می‌توانند طور دیگری با هم کنار بیایند؟

گوریل و هانا

معرفی کتاب
«هانا» گوریل‌ها را خیلی دوست دارد و خیلی دلش می‌خواهد یک گوریل واقعی ببیند؛ اما پدرش فرصت ندارد او را به باغ وحش ببرد. او تمام هفته را کار می‌کند و آخر هفته هم به شدت خسته است. هانا برای تولدش از پدرش یک گوریل می‌خواهد. وقتی هانا بیدار می‌شود، یک گوریل عروسکی را کنار تختش می‌بیند. هانا گوریل را گوشه‌ای می‌اندازد و دوباره می‌خوابد؛ اما اتفاق عجیبی رخ می‌دهد.

گروه وحشت و 10 داستان کوتاه دیگر...

معرفی کتاب
این کتاب حاوی یازده داستان کوتاه است. «کی قوی‌تره؟»، «به انتظار ناجی»، «پروانه و کفشدوزک» و «گروه وحشت» نام برخی از این داستان‌هاست. در داستان «گروه وحشت» چند سوسک و یک پشه در چاه فاضلاب آپارتمانی زندگی می‌کنند. آن‌ها گروهی به نام «گروه وحشت» تشکیل می‌دهند و تصمیم می‌گیرند هر شب به خانه یکی از همسایه‌ها بروند و آن‌ها را بترسانند. شبی مورچه‌ای آن‌ها را نصیحت می‌کند که دست از این کارها بردارند؛ چون عاقبت خوبی برایشان ندارد. آن‌ها مورچه را می‌کُشند و به کارشان ادامه می‌دهند؛ اما دچار سرانجام وخیمی می‌شوند که مورچه پیش‌بینی کرده بود!

آدم‌برفی خوشبخت و 11 داستان کوتاه دیگر

معرفی کتاب
این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه است. «آدم‌برفی خوشبخت»، «من کی هستم؟»، «تلفن بی‌تجربه»، «چتر شکسته» و... نام این داستان‌هاست. داستان «آدم‌برفی خوشبخت» درباره آدم‌برفی‌ای است که در گوی شیشه‌ای، پشت ویترین مغازه زندگی می‌کند. او راضی و خوشحال است تا اینکه روزی بچه‌ها را می‌بیند که در پیاده‌رو یک آدم‌برفی واقعی درست می‎کنند. او دلش می‌خواهد جای آن آدم برفی باشد؛ ولی در آن گوی شیشه‌ای اسیر است و نمی‌تواند بیرون برود. سرانجام روزی برف‌ها آب می‌شوند و آدم‌برفی واقعی هم همین‌طور و... .

آدمک کاهی

معرفی کتاب
مدت‌هاست که آدمک کاهی وسط مزرعه ایستاده است و هیچ کلاغی جرئت نمی‌کند به مزرعه نزدیک شود. روزی باد به آدمک می‎گوید از اینکه اینجا تنها ایستاده‌ای خسته نیستی؟ آدمک جواب می‎دهد که برای نگهداری از مزرعه مجبور است این کار را بکند. باد به او می‎گوید می‎تواند او را به سرزمینی زیبا و رنگارنگ ببرد تا از آن آفتاب داغ و کلاغ‌ها راحت شود؛ اما آدمک نگران مزرعه است.

تاریکی ترس نداره!

معرفی کتاب
"علی کوچولو" خرسی‌اش را بغل کرده بود و با بقیۀ اسباب‌بازی‌ها در اتاقشان خوابیده بودند که ناگهان صدای بلندی می‌شنوند. علی کوچولو می‌خواهد از اتاق کناری مادرش را صدا کند. خرسی به او می‌گوید: نترس! من اینجا هستم. تمام عروسک‌ها هم ترسیده‌اند. کامیون چراغ‌هایش را روشن می‌کند تا ببینند توی کمد چه خبر است. زیر تخت را هم باید نگاه کنند. بیرون پنجره چطور؟ انگار خبری نیست. پس این صدا از کجا آمده بود؟

نجار شهر هیولاها

معرفی کتاب
پسرک با پدر و مادرش سر میز شام هستند که صدای در را می‌شنوند. پسر در را باز می‌کند و با هیولایی صورتی روبه‌رو می‌شود که احمق و ساده‌لوح به نظر می‌آید. هیولا وارد خانه می‌شود و هر چه در خانه وجود دارد، از بیسکویت مربایی تا سوپ، همه را می‌خورد. هیولا می‌خواهد همه اعضای خانواده را بخورد؛ اما مادر پیشنهاد می‌کند ابتدا حمام برود و خودش را تمیز کند، سپس یکی‌یکی بخورد تا دل‌درد نگیرد! هیولا به حمام می‌رود؛ اما... .

سرزمین به‌هم‌ریخته

معرفی کتاب
پسرک همراه خانواده‌اش برای تفریح به ساحل رفته است. آنجا دسته‌ای از مرغان دریایی را می‌بیند و برایشان شیرینی نخودچی می‌ریزد. هنگام بازگشت یکی از مرغان دریایی با پسرک صحبت می‌کند تا او را با خود به خانه‌شان ببرد. پسرک این کار را انجام می‌دهد و متوجه می‌شود که او جادوگری است که شاهزاده‌خانمی او را به مرغ دریایی تبدیل کرده است و عاشق شیرینی نخودچی است! مرغ دریایی آرزو دارد دوباره تبدیل به جادوگر شود و پسرک به او کمک می‌کند!

نقلی‌خان و دارو‌دسته‌اش

معرفی کتاب
پسرک همراه خانواده‌اش به دیدن مادربزرگ می‌روند. وقتی نزدیک خانه مادربزرگ می‌شوند، باد تندی شروع به وزیدن می‎کند، انگار هیولایی روی ماشین نشسته و خودش را به سقف ماشین می‌کوبد. پسرک یک هیولای «لحاف‌گوش» را می‌بیند که یکی از گوش‌هایش را دار و دسته «نقلی‌خان» بریده‌اند. حالا هیولا می‌خواهد خانواده آن‌ها را گروگان بگیرد تا دار و دسته نقلی‌خان گوشش را پس بدهند؛ اما دار و دسته نقلی‌خان از کجا بفهمند که او و خانواده‌اش در دستان هیولا هستند؟

دختر مو‌درختی

معرفی کتاب
کوهنورد در تاریکی از قطار پیاده می‌شود و همان‌جا چادر می‌زند. او تصمیم می‌گیرد صبح اول وقت، پیاده‌روی‌اش را شروع کند؛ اما وقتی کفش‌هایش را درمی‌آورد، یک لنگه کفش‌اش از دره پایین می‌افتد. او به دنبال لنگه کفش تا پایین دره می‌رود و با دختری آشنا می‌شود که موهایش مثل شاخه‌های درختِ انگور درهم پیچیده و سبز هستند. او به دنبال دختر مودرختی به دهکده‌اش می‌رود و با مردمی عجیب آشنا می‌شود که معتقدند کفش از آسمان افتاده آن‌ها را نجات می‌دهد!