کی گفته من بداخلاقم؟
معرفی کتاب
یک روز صبح، وقتی«جیم» میمونه از خواب بیدار میشود، احساس میکند هیچچیز سر جایش نیست. خورشید زیادی نور دارد! آسمان هم زیادی آبی است! و موزها زیادی شیرین هستند! جیم نمیداند چه اتفاقی افتاده است. «نورمن»، همسایه جیم، به او میگوید که امروز بداخلاق است؛ ولی جیم اینطور فکر نمیکند. جیم سر راهش دوستان دیگرش را میبیند و همه آنها فکر میکنند که جیم بداخلاق است؛ اما جیم فریاد میزند که «من بداخلاق نیستم!» سرانجام هنگامیکه جیم قبول میکند بداخلاق است، حالش بهتر میشود.
لونای کلمه جمعکن
معرفی کتاب
«لونا»عاشق جمع کردن کلمههاست، کلمههای بامزه، کلمههای زیبا، کلمههای مهربانی که روح را در آغوش میگیرند و... . یک روز لونا متوجه میشود که تمام کلمههایش ناپدید شدهاند! او از پرندهها، ابرها و ... سراغ کلمهها را میگیرد و همه آنها یکصدا میگویند: «مردم تمام کلمههای زیبا را فراموش کردهاند و دیگر کلمهها برایشان مهم نیست؛ چون سرشان خیلی شلوغ است!» لونا راهی سفر میشود و هرجا خشم و نفرت وجود دارد، کلمههای عشق و دوستی را در قلب مردم میکارد، هرجا... تا جایی که تمام کلمههایش تمام میشوند؛ اما باز هم خوشحال است. اگر قرار است داشتههایمان را با دیگران قسمت نکنیم، جمع کردن آنها چه فایدهای دارد؟
قوطی کبریت خاطرات
معرفی کتاب
دختر در اتاق کار پدربزرگ جعبهای را میبیندکه پر از قوطیکبریت است و پدربزرگ داستان آنها را برایش تعریف میکند. پدربزرگ با باز کردن هر قوطی، داستان سفرش از ایتالیا به آمریکا و زندگی جدیدش را بازگو میکند، در یکی از قوطیها یک هسته زیتون است. این هسته یادآور بچگی پدربزرگ است، روزهایی که از گرسنگی مجبور بوده هسته زیتون بمکد! در قوطی بعدی عکسی از پدرِ پدربزرگ است و او داستان پدرش را تعریف میکند. در قوطی دیگری یک سنجاق سر است، یادآور روزهایی که او در کشتی بوده است و... .
قایق چارلی
معرفی کتاب
«لالا» گنجشکه، «اولیور» فیله و «چارلی» خرگوشه میخواهند ماهی بگیرند؛ اما چارلی فقط یک تکه چوب میگیرد. بعد هرکدام از آنها قایق کوچکی میسازند و قایقها با هم مسابقه میدهند و قایق چارلی آخر میشود! چارلی غمگین است و فکر میکند نه میتواند ماهی بگیرد نه قایق بسازد. اولیور پیشنهاد میکند قایق بزرگی بسازند تا چارلی هم قایق ساخته باشد هم ماهی بگیرد... . حالا چارلی اولین ماهیاش را میگیرد.
الفی: لاکپشتی که غیبش زد!
معرفی کتاب
این داستان درباره دختربچهای به نام «نیا» است. روزی که نیا ششساله میشود، لاکپشتی میخرد که او هم ششسالش است. نیا اسم لاکپشت را «اَلفی» میگذارد. نیا لاکپشتش را خیلی دوست دارد و برایش همه کار میکند؛ اما اَلفی هیچ توجهی به او ندارد. سرانجام دقیقاً در روز هفتسالگی نیا، اَلفی ناپدید میشود! ادامه داستان از زبان لاکپشت بیان میشود. او میخواهد برای جشن تولد نیا هدیهای پیدا کند و... .
آدمبرفی سردشه
معرفی کتاب
آدم برفیای که بچهها درست کردهاند، خیلی سردش است و میلرزد! او نوشیدنی گرم میخواهد؛ ولی با خوردن یک فنجان شکلات گرم، آب میشود. بچهها با ناراحتی فریاد میزنند و نمیدانند چه کار کنند. آدم برفی که حالا فقط مقداری آب است، از آنها میخواهد او را دوباره بسازند. بچهها آدم برفی را درست میکنند؛ ولی باز هم او سردش است. اینبار در یک دیگ آب جوش میپرد! و... . بچهها دوباره آدمبرفی را میسازند و آدم برفی همچنان سردش است! بچهها آتش روشن میکنند و باز آدم برفی... . اینبار... .
خرگوش گوش داد!
معرفی کتاب
«تیلور» با قطعات چوب یک چیز خاص و معرکه میسازد و به آن افتخار میکند؛ اما ناگهان کلاغها همهچیز را خراب میکنند. اول از همه مرغ نزد تیلور میرود و از او میخواهد که با هم حرف بزنند؛ اما تیلور حوصله حرف زدن ندارد. بعد خرس میآید و از او میخواهد که عصبانیتش را با فریاد کشیدن نشان دهد؛ اما تیلور حوصله این کار را هم ندارد. سپس فیل، شترمرغ، کانگورو و... میآیند؛ ولی هیچکدام نمیتوانند او را آرام کنند تا اینکه خرگوش از راه میرسد و بدون هیچ حرفی کنار تیلور مینشیند. تیلور گرمای بدن خرگوش را در سکوت حس میکند و... .
آقای تاد در روز شوخی اول آوریل
معرفی کتاب
از نظر «جودی» آقای «تاد» بهترین معلم دنیاست. او سر کلاس از بچهها درباره ماه آوریل و روزهای خاص آن میپرسد و جالب است که در این ماه، روزی هست به نام روز «فلان و فلان و فلان!» اما یک روز مخصوص دیگر هم هست و آن روز اول آوریل یا همان سیزده به در ماست، روز شوخیهای سرکاری! جودی آرام و قرار ندارد؛ چون میخواهد روز اول آوریل، با آقای تاد شوخی کند. جودی یک دلیل دیگر هم برای دوست داشتن این روز دارد؛ روز تولدش است! جودی نگران است که مبادا همه غرق کارهای بامزه این روز شوند و تولد او را فراموش کنند!
خانم دمدمی در بدبیاری روز تولد
معرفی کتاب
هرسال در روز تولد مادرِ «جودی» یک چیزی خراب میشود که جودی اسمش را گذاشته است «بدبیاری روز تولد»؛ اما امسال قرار است اوضاع فرق کند. جودی میخواهد همهچیز را برنامهریزی کند تا مطمئن شود که روز تولد مادر عالی برگزار میشود. او به برادرش، «استینک»، میگوید، هدیه خوبی برای مادر درست کند. بعد سراغ پدرش میرود و از او میخواهد که کیک هویج بپزد. خودش هم بعد از کلی فکر کردن، با مهرههای عددی یک دستبند درست میکند. ظاهراً همهچیز عالی است؛ اما... .
خدمتکار شگفتانگیز
معرفی کتاب
«آلکسیا»، «ژوستین»، «ژرمی» و «ادواردو»، عصبانی هستند؛ چون شهرداری زمین اسکیت محلهشان را خراب کرده و به جایش فرهنگسرا ساخته است. از طرفی، خانم «شارلوت» مدتها پیش سنگ گرانبهایش را به دختربچهای به نام «ماری» داده است که در شهر دیگری زندگی میکند. حالا خانم شارلوت میخواهد به دیدن ماری برود؛ اما قبل از آن باید کاری پیدا کند تا پول بلیت اتوبوس را جور کند... . او خدمتکار فرهنگسرای تازه تأسیس میشود. در روز افتتاح فرهنگسرا، بچهها مراسم را بههم میریزند و در زیرزمین مخفی میشوند و آنجا با خانم شارلوت آشنا میشوند.