پستچی فضول
معرفی کتاب
خانم شارلوت پس از اخراج از کارخانه نودلیتسازی، به شغل پستچیگری مشغول است. او که خیلی کنجکاو و فضول است، هر روز با خواندن یکی از نامهها، سعی میکند تا اگر خبر بدی در آن نامه نوشته شده، خبر را تغییر دهد و سپس نامه را به صاحبش برساند. این کار او حال و هوای دهکده «سنت ماشین شوان» را تغییر داده است.
کتابدار عجیب و غریب
معرفی کتاب
خانم شارلوت پیرزنی قدبلند و عجیب است که به تازگی کتابدار جدید «سنت آناتون» شده است. او انبار قدیمی مدرسه را به کتابخانه تبدیل کرده است تا بچهها سرگرم شوند. اما یک روز خانم شارلوت یک کتاب افسانهای و خندهدار را مطالعه میکند که در آن غرق میشود! این موضوع موجب میشود که بچهها تصمیم بگیرند او را نجات بدهند.
دری وروجک و یک دوست واقعی
معرفی کتاب
«دُری» که همه او را وروجک صدا میکنند، میخواهد به مدرسه برود. او یک هیولا و یک پری مهربان دارد که فقط خودش آنها را میبیند. او از هیولایش درباره مدرسه میپرسد. «مری»، هیولای دُری، میگوید باید لباسهای کثیف پدرش و یک عالمه کالباس و آبلیمو را در کولهپشتیاش جا دهد و به مدرسه برود و.... در کلاس دُری دختری هست که در قلعه زندگی میکند و اژدها دارد! یعنی این دختر واقعی است؟
راز سمور آبی
معرفی کتاب
خرگوش و لاکپشت و سنجاقک، کنار رودخانه بازی میکنند که میبینند یک نفر، وسط رودخانه، سمور آبی را با علفها بسته است. آنها با عجله به کمک او میروند. سنجاقک بالهایش را به صورت سمور میزند، چشمهای سمور بسته است؛ اما سبیلهایش تکان میخورد. خرگوش برای باز کردن علفها، پشت لاکپشت سوار میشود؛ اما در آب میافتد و لاکپشت او رانجات میدهد. در همین موقع، سمور بیدار میشود و از رودخانه بیرون میآید. او تازه متوجه ماجرا شده است و رازش را برای دوستانش فاش میکند.
پیشته و چخه
معرفی کتاب
«پیشته» و «چخه» با هم دوست هستند. پیشته گربهها را میترساند و چخه سگها را. روزی پیشته سرما میخورد و از دوستش، چخه، میخواهد به جای او گربهها را بترساند. چخه اول سراغ سگها میرود و آنها پا به فرار میگذارند؛ اما گربهها از او نمیترسند. گربهها که نمیدانند چرا خبری از پیشته نیست، به خانه آنها میروند و پیشته را میبینند که مریض و بیحال در رختخواب افتاده است. گربهها دلشان برای او میسوزد و تصمیم میگیرند آن شب همانجا بمانند و برای پیشته آواز بخوانند. صبح روز بعد... .
قالیچه پرنده
معرفی کتاب
قالیچه پرنده مهربان، هرکسی را به مقصد میرساند، بالای کوه، آن طرف دریا یا لابهلای درختها. وقتی قالیچه خسته میشود، روی دست باد یا در چمنزار میخوابد. قالیچه با پریدریایی دوست است و گاهی برای دیدن او به کنار دریا میرود. روزی هنگامیکه قالیچه در حال استراحت است، غول بزرگی روی او میپرد و میخواهد نزد پریدریایی برود! قالیچه به پرواز درمیآید؛ ولی بعد از مدتی، خسته میشود؛ اما غول اجازه استراحت به او نمیدهد. آنها سرانجام به دریا میرسند. غول چراغش را میخواهد؛ چون فکر میکند ممکن است کسی آن را پیدا کند و دوباره مالک غول شود؛ اما... .
خرس سیاه و سفید و خرس سفید و سیاه
معرفی کتاب
دو خرس سفید و سیاه و سیاه و سفید در دو کوه زندگی میکنند. وسط این دو کوه رودخانه پرآبی است و دامنه یک کوه پر از گلهای زرد است و دامنه کوه دیگر پر از گلهای سرخ. خرسها همیشه با هم دعوا دارند؛ چون هر دو عسل را بسیار دوست دارند و سرِ کندوها به هم میپرند! روزی خرس سفید و سیاه به دور از چشم خرس سیاه و سفید، به سراغ کندوها میرود و فکر میکند حالا هر قدر دلش بخواهد، میتواند عسل بخورد؛ اما او دوست دارد با خرس سیاه و سفید دوست شود و با هم عسل بخورند و در یک لانه زندگی کنند؛ .... دعوا همچنان ادامه دارد؛ البته نه به خاطر عسل، بلکه به خاطر....
لاکو لاک ندارد
معرفی کتاب
«لاکو» لاکپشته میخواهد به «مومو» میمونه شنا یاد بدهد. «خرسو» خرسه که شنیده آدمها کنار رودخانه هستند، به آنها میگوید که مراقب باشند؛ اما آدمها به طرف آنها شلیک میکنند و لاکِ لاکو میشکند. خرسو صدا را میشنود و به کمک آنها میرود. مومو و خرسو لاکو را به خانه میبرند و چند روز بعد، حال لاکو بهتر میشود؛ اما لاکو غمگین است. خرسو و مومو سعی میکنند لاک دیگری برای او پیدا کنند تا اینکه یکی از آدمها، کلاهش را به آنها میدهد. این کلاه نمیتواند بهترین لاک باشد؛ اما لاکو بهترین دوستان را دارد.
یک دانه گردو
معرفی کتاب
سوسک و جیرجیرک و مورچه، گردویی را میبینند که روی زمین افتاده است. هرکدام از آنها میخواهند گردو را برای خودشان بردارند و از هر طرف گردو را میکشند. سنگ فکر میکند آنها بازی میکنند و میخواهد او را هم بازی دهند. به محض اینکه سنگ وارد بازی میشود، گردو میشکند و مغز آن چند تکه میشود. یک تکه را جیرجیرک، یک تکه را سوسک و یک تکه را مورچه برمیدارد. یک تکه هم سهم کرم کوچکی میشود که از آن بیرون میآید!
دنیا پر از مورچه شده!
معرفی کتاب
بچهفیلی به نام «فیلفیلی» زیر درخت خوابیده است. وقتی بیدار میشود، میبیند همهجا پر از مورچه است. او فریاد میزند، فرار کنید! فرار کنید! دنیا پر از مورچه شده است! او برای دوستانش، «میمون»، «پنگالو» و «کربگدن»، ماجرا را تعریف میکند و از آنها میخواهد که با هم فرار کنند؛ اما آنها میگویند که فیلفیلی خواب دیده است و خبری از مورچه نیست و او را تنها میگذارند. حالا فیلفیلی غمگین و تنهاست. ناگهان مورچهای از گوشه چشم فیلفیلی میگوید، دنیا پر از مورچه نشده... .