Skip to main content

آقای ماجیکا و اردوی مدرسه

معرفی کتاب
بچه‌های کلاس خیلی دوست دارند معلمشان، آقای «ماجیکا»، درباره کارهایی که قبل از آمدنش به مدرسه، انجام می‎داده صحبت کند؛ چون او قبلاً جادوگر بوده است. مدیر مدرسه اعلام می‎کند که بچه‌های کلاس سوم قرار است به اردوی سه روزه بروند و کلی کارهای هیجان‎انگیز انجام دهند. به غیر از «همیش»، بقیه بچه‌ها و آقای ماجیکا، از شنیدن این خبر خوشحال می‎شوند. روز اردو فرا می‎رسد، در مسیر، بعد از یک ساعت، اتوبوس تکان شدیدی می‎خورد و می‎ایستد. چه اتفاقی افتاده است؟

آقای ماجیکا بازیگر سیرک می‌شود

معرفی کتاب
«همیش بیگ‌مور»، شرورترین شاگرد کلاس سوم، دلش نمی‎خواهد به سیرک برود؛ چون فکر می‌کند باید دلقک‎های مسخره را تماشا کند یا شیرها و ببرهای بی‌عرضه‎ای که حتی از پس یک شپش برنمی‎آیند؛ اما آقای «ماجیکا»، معلم کلاس، که قبلاً جادوگر بوده است، آن‌ها را به سیرک می‎برد تا یک نمایش جادویی نشانشان بدهد؛ ولی ناگهان غیبش می‎زند و هیچ‌کس نمی‎داند کجا رفته است. از طرفی خانم «وارلاک»، جادوگر بدجنس، هم آفتابی شده و با آکروبات‌ها و حیوانات وحشیِ دست‌آموزش معرکه گرفته است!

آقای ماجیکا و معلم موسیقی

معرفی کتاب
روز اول ترم جدید است و دفتر مدیر مدرسه پر از پدر و مادرهای عصبانی! خانواده‌ها نامه‌ای دریافت کرده‌اند که قرار است معلم موسیقی به جمع آموزگاران مدرسه اضافه شود؛ اما آقای مدیر هیچ اطلاعی دراین‌باره ندارد. در کلاس سوم غوغایی برپاست. از هر طرف صدایی می‎آید تا اینکه آقای «ماجیکا» که زمانی جادوگر بوده است، وارد کلاس می‎شود. وقتی آقای ماجیکا از موضوع باخبر می‌شود و وقتی اسم معلم موسیقی را می‎شنود، رنگش می‌پرد، انگار ترسیده است! او با وحشت سرش را می‎گیرد و می‌گوید، خانم «وارلاک»! او یک جادوگر است!

آقای ماجیکا و قالیچه پرنده

معرفی کتاب
اولین‌روز بعد از تعطیلات سال نوست و بچه‌ها به مدرسه برگشته‎اند. آقای «پاتر»، مدیر مدرسه، عصبانی است؛ چراکه معلم جدید کلاس سوم هنوز از راه نرسیده است. سرانجام آقای پاتر تصمیم می‎گیرد درِ کشویی بین دو کلاس دوم و سوم را باز کند و هم‌زمان به هر دو کلاس درس بدهد. ناگهان یکی از پنجره‎های بزرگ کلاس خود به خود باز می‎شود و چیزی پروازکنان وارد می‎شود: مردی روی یک قالیچه پرنده! او آقای «ماجیکا»، معلم کلاس سوم است. ظاهراً بچه‎ها سال هیجان‎انگیزی پیش رو دارند!

یک دانه از هزار دانه

معرفی کتاب
«بهار» و «بابک» با مادر و مادربزرگشان زندگی می‎کنند. پدرشان، در شهری دور کار می‎کند و بهار و بابک همیشه دلتنگ پدرشان هستند. شب یلدا فرا می‎رسد و مادر به غیر سه عدد انار نمی‎تواند چیز دیگری بخرد! مادربزرگ برای اینکه بچه‌ها ناراحت نشوند، درباره انار صبحت می‎کند و می‎گوید یک دانه از دانه‌های انار بهشتی است، برای همین باید تمام دانه‌ها را بخورید تا آن دانه را به دست آورید. بچه‌ها هرکدام یک انار برمی‎دارند. در همین موقع خاله و شوهرش و بچه‌هایشان با یک کاسه پسته و بادام می‎آیند. بهار و بابک نمی‎خواهند انارشان را با آن‌ها شریک شوند. چند دقیقه بعد مهمان‌های دیگری از راه می‎رسند و ... .

هیچ‌کس را در دنیا به اندازه تو دوست ندارم

معرفی کتاب
صبح شده است و مامان‌خرگوشه به پسرش، «برایدن» می‎گوید که باید بیدار شود. برایدن نمی‎خواهد هر روز صبح سبیل‌هایش را بشوید و اسباب‌بازی‌هایش را جمع کند. برای همین تصمیم می‎گیرد برود و با دوستانش زندگی کند. با «میسی» موشه، «بنی» گورکنه و... . خواهران برایدن خیلی ناراحت هستند؛ اما مامان‌خرگوشه مطمئن است که او برمی‎گردد. در خانه میسی‌موشه، بچه‌موش‌ها هیچ‌وقت اسباب‌بازی‌هایشان را جمع نمی‎کنند و برایدن می‌ترسد زمین بخورد. خانه بنی‌گور‌کنه، بوی عجیبی می‎دهد؛ چون آن‌ها هیچ‌وقت خودشان را نمی‌شویند. برایدن آنجا هم نمی‎تواند زندگی کند. در خانه... .

بردن سیرک به کتابخانه؟ هرگز!

معرفی کتاب
در کتابخانه هرکاری دلت بخواهد، می‌توانی بکنی، یعنی می‎توانی بنشینی، کتاب بخوانی و خیالبافی کنی؛ اما نمی‎توانی سیرک راه بیندازی! اگر با همه این حرف‌ها سیرک برپا کنی، کتابدار می‎گوید، فقط زیاد سروصدا نکنید و تو قول می‎دهی که سیرکت بی‎خطر است و هیچ سروصدایی ندارد. بعد درست مثل آکروبات‌بازها برنامه را شروع می‌کنی و... . به تماشاگران می‎گویی دست نزنند؛ چون باید ساکت باشند؛ سپس از یکی از تماشاگرها می‎خواهی کیک را محکم به صورتت بکوبد و... . حالا آرزو می‎کنی به جای سیرک فقط کتاب می‎خواندی!

بردن پیانو به ساحل؟ هرگز!

معرفی کتاب
مادر «مگنولیا» می‎گوید وسایلش را بردارد تا به ساحل بروند و منظورش بیلچه مخصوص شن‌بازی و قایق یا بشقاب پرنده است، نه پیانو! اما مگنولیا پیانو را با خودش می‌برد و قول می‎دهد آن را سالم نگه دارد؛ ولی رساندن پیانو به ساحل اصلاً کار راحتی نیست و مرغان دریایی و... . مگنولیا همراه پیانو آب‌بازی می‌کند و بعد پیانو آن‌قدر دور می‌شود که دیگر دست او به آن نمی‌رسد. حالا مگنولیا آرزو می‎کند ای کاش هیچ‎وقت پیانو را با خودش به ساحل نمی‎آورد.

بردن تمساح به مدرسه؟ هرگز!

معرفی کتاب
معلم از بچه‎های کلاس می‎خواهد چیزی از طبیعت را به کلاس علوم ببرند و منظورش یک تکه چوب، چند تا سنگ درخشان و... است؛ اما «مگنولیا» تمساحش را به کلاس می‎برد! او برای معلم توضیح می‎دهد که هیچ اتفاقی رخ نمی‎دهد و تمساح او ساکت و دست به سینه می‎نشیند. ناگهان وسط صحبت معلم، صدای خنده مگنولیا بلند می‎شود؛ چون تمساح یک نقاشی خنده‌دار به او نشان داده است. سر کلاس هنر، موشکی لای موهای معلم گیر می‎کند و... . مگنولیا حسابی به دردسر افتاده است!

آتشفشان آزمایشگاه

معرفی کتاب
در مدتی که سرایدار جدید به مدرسه آمده است، اتفاقات زیادی رخ داده است. حالا سرایدار همه‌چیز را زیر نظر دارد. او بعدازظهر، آزمایشگاه را تمیز می‎کند و همه وسایل را سر جایش می‎گذارد و گربه‎ای را که وارد آزمایشگاه شده است، بیرون می‎کند و در را می‎بندد؛ اما ناگهان آتشفشان! سرایدار خودش را به آزمایشگاه می‎رساند و... . امکان ندارد، یعنی چراخ روشن مانده؟ یعنی کسی داخل آزمایشگاه آمده؟ پس چطور شیشه شکسته است و ... . حالا جواب ناظم را چه بدهد؟