غاغالی بزغاله
معرفی کتاب
بزغاله کوچولو در حال بازی کردن روی چمنهاست که در چالهای میافتد. او از چاله میخواهد که از آنجا برود. چاله قبول میکند؛ اما نمیداند کجا برود. بزغاله کوچولو اطرافش را نگاه میکند و درختی را میبیند که روی زمین افتاده است. او از چاله میخواهد نزد درخت برود. چاله به درخت نزدیک میشود و درخت خودش را در چاله میکارد. بزغاله هم برای درخت آب میبرد.
فسقلی و کیک گنده
معرفی کتاب
سیب کوچولو در یخچال زندگی میکند و آنجا را خیلی دوست دارد؛ اما روزی از خواب بیدار میشود و میبیند که او را روی یک کیک بزرگ گذاشتهاند. سیب کوچولو دلش میخواهد به یخچال برگردد؛ اما کیک او را محکم گرفته است و سیب نمیتواند تکان بخورد. سرانجام سیب کوچولو فکری میکند و کیک را قلقلک میدهد. کیک بزرگ میخندد و سیب کوچولو او را بیشتر قلقلک میدهد و... .
دوربین کوچولو
معرفی کتاب
دوربین کوچولو دلش میخواهد زیباترین عکس را بگیرد. او از پشت پنجره همهجا را نگاه میکند و زیر درخت، بچهکلاغی را میبیند که روی نیمکتی نشسته است. وقتی جلوتر میرود، متوجه میشود جوجهکلاغ مادرش را گم کرده است. دوربین از او عکس میگیرد و در روزنامه چاپ میکند. روز بعد، دوربین، جوجهکلاغ را روی نیمکت نمیبیند. او مادرش را پیدا کرده است!
سنجاقک
معرفی کتاب
سنجاقک و پروانه قایمباشکبازی میکنند، پروانه قایم شده است و سنجاقک او را پیدا میکند. سنجاقک فکر میکند پروانه زیر آب پنهان شده است؛ اما هرچه او را صدا میزند، جوابی نمیشنود. سنجاقک میپرد توی آب و بال سبز پروانه را بین دو تا سنگ میبیند؛ اما همین که میخواهد جلوتر برود، پروانه او را عقب میکشد! قورباغه سبز از بین دو سنگ بیرون میآید. پروانه جان دوستش را نجات داده است!
لکلک
معرفی کتاب
جوجه خانم لکلک به زودی به دنیا میآید و او باید برایش غذا تهیه کند برای همین تخم را به لاکپشت میسپارد و پرواز میکند. او خیلی سریع چندتا ماهی کوچولو شکار میکند و بازمیگردد؛ اما خبری از لاکپشت و جوجهاش نیست. لکلک داد و فریاد راه میاندازد و در همین موقع بچهلاکپشتها از زیر شنهای ساحل بیرون میآیند؛ اما لاکپشت و جوجه او کجا هستند؟ چه بلایی سرشان آمده است؟
ببعی و نینی ببعی
معرفی کتاب
"نینی ببعی" هر روز که از خواب بیدار میشد با مادرش به سمت تپه میرفتند. مادر پایین تپه میایستاد و ببعی را که از بالا قل میخورد و میآمد پایین بغل میکرد. یک بار که ببعی قل خورد و آمد، مادرش را ندید. او خیلی ترسید. با خودش فکر کرد نکند مادرش را گرگه برده است؟ نکند مادرش رفته و مامانگرگه شده؟ از این فکرها گریهاش گرفت و به این سو و آن سو دوید. ناگهان مادرش را دید. مادر میخواست به ببعی چیزی بگوید...
آدم کوچولوی جدید
معرفی کتاب
"المور" مثل خیلی از بچهها تنها فرزند خانواده بود. او یک اتاق برای خودش داشت و یک عالمه اسباببازی. المور اخلاقهای خاصی هم داشت. مثلا دوست داشت اسباببازیهایش را با ترتیب خاصی توی اتاقش بچیند و هیچکس آنها را حتی یک میلیمتر هم جابهجا نکند. حتی وقتی "عمو سیسیل" برای او یک شیشه پاستیل ژلهای هدیه آورد، او تمام پاستیلها را هر جور که دلش خواست تنهای تنها خورد. اما یک روز آدم کوچولویی به خانهشان آمد و همه چیز عوض شد. این آدم کوچک برای همیشه قرار بود پیش آنها بماند. المور باید چه میکرد؟