یک روز با آقاموش پستچی
معرفی کتاب
آقا موش پستچی هر روز باید بستههای زیادی را به صاحبانشان تحویل دهد. فرقی نمیکند آنها کجا زندگی میکنند. زیر زمین، روی زمین، زیر دریا، بالای درخت... آقا موش پستچی از هیچ چیز نمیترسد. تصاویر این کتاب بسیار زیاد و با جزئیات فراوان هستند و کودک میتواند در هر صفحه علاوه بر خواندن داستان، در تصویرها چیزهای جالب و جدیدی پیدا کند.
تاببازی بچهکلاغ
معرفی کتاب
کلاغ کوچولو دلش تاببازی میخواهد. پدرش به او اجازه میدهد به این شرط که فقط سه تا تاب بخورد و زود برگردد تا مدرسهاش دیر نشود. کلاغ کوچولو همین که میخواهد سوار تاب شود، چشمش به سرسره میافتد و دلش میخواهد سرسرهبازی کند. او سراغ سرسره میرود که الاکلنگ را میبیند و دوست دارد سوار آن بشود و هنگامیکه به طرف الاکلنگ میرود، چرخونک را میبیند و... .
بوی باد
معرفی کتاب
گاو مشغول خوردن یونجه است که باد بوی عجیبی را با خودش میآورد. گاو از این بو اصلاً خوشش نمیآید و پشتش را به آن میکند؛ اما باد دستبردار نیست! گاو عصبانی میشود و دنبال باد میدود و به انبار یونجهها میرسد. انبار آتش گرفته است و این بوی سوختن یونجههاست. گاو چه کاری میتواند انجام دهد؟ آیا او میتواند آتش را خاموش کند؟
بچه آخری
معرفی کتاب
"بچهآخری" یک خرچنگ کوچک است که از تیز کردن ناخنهایش میترسد. هر بار که باباخرچنگ بچهها را صدا میکند که به صف شوند، خرچنگ آخری ته صف میایستد و از ترس میلرزد. امروز بچه آخری، زمان ناخن تیز کردن خودش را زیر ماسهها مخفی کرد. پدرش او را ندید. به دنبال غذا رفت و با یک عالمه صدف خوشمزه برگشت. بچهها هر کدام سر صدفهای خود نشستند و با ناخنهای تیزشان شروع کردند به باز کردن آنها. اما بچهآخری که ناخنهایش اصلا تیز نیست. او باید چه کار کند؟
ابر باسواد
معرفی کتاب
ابر کوچولو از پنجره وارد کلاس درس میشود. او میخواهد باسواد شود. گچ سفید سعی میکند به او یاد بدهد که بنویسد باران، اما ابر کوچولو فقط میتواند باران ببارد. گچ سفید دوباره تلاش میکند به او یاد بدهد که بنویسد برف، ولی ابر کوچولو برف میبارد. حالا گچ سفید دلش میخواهد ببارد؛ اما نمیتواند، او فقط میتواند بنویسد!
اگر آب نبود
معرفی کتاب
فیل و زرافه کنار رودخانه هستند و درباره ارزش آب صحبت میکنند. فیل معتقد است که اگر آب نباشد، خرطومش به هیچ دردی نمیخورد و باید آنرا دور بیندازد. زرافه هم فکر میکند اگر آب نباشد گردن بلندش به هیچ کاری نمیآید و آن را دور میاندازد. آنها همینطور به حرف زدن ادامه میدهند و خورشیدخانم اینقدر میخندد که... .