گوژپشت نتردام
معرفی کتاب
در پاریس قرن پانزدهم میلادی، «کلود فرولو»، رئیس نگهبانان شهر، از روی ترحم، سرپرستی نوزاد ناقصالخلقه و گوژپشتی را برعهده میگیرد و او را در «برج کلیسای نتردام» نگهداری میکند. در ابتدا این کودک زشت و بدترکیب را «کازیمودو» مینامند، اما بعدها او به «گوژپشت نتردام» معروف میشود. کازیمودو که دارای بدنی پُرزور و توان است، مسئولیت نواختن ناقوسهای کلیسا را برعهده دارد. بیست سال بعد، پاریس در تکاپوی برگزاری یک جشن است. کازیمودو که اکنون فردی منزوی و تنهاست در آرزوی شرکت در جشن است، اما... .
شاهزاده کوچک
معرفی کتاب
کاپیتان «ریچارد کرو»، تنها فرزند خود، «سارا» را در هند بزرگ کرده و در آنجا در ارتش انگلیس مستقر است. از آنجا که آبوهوای هند برای کودکان بسیار سخت است، خانوادههای انگلیسی که در آنجا زندگی میکنند بهطور سنتی فرزندان خود را به مدرسه شبانهروزی میفرستند. کاپیتان، دختر 7سالهاش را در مدرسه شبانهروزی دخترانه «مین چین» در لندن ثبتنام میکند و آنقدر به دخترش امتیاز میدهد که باید برای تجملات استثنایی مانند یک اتاق خصوصی برای او، یک خدمتکار شخصی و یک اتاق جداگانه، همراه با کالسکه شخصی و...، مبالغ زیادی پرداخت کند. اما با مرگ ناگهانی پدر، سارا دچار فقر و تنگدستی میشود و... .
پریانههای لیاسند ماریس
معرفی کتاب
داستان این رمان در بندر «سیراف» یکی از بنادر جنوبی ایران باستان اتفاق افتاده است و حکایت زندگی خانوادهای جنوبی است. قهرمانان اصلی داستان «لیانا» و «ادریس»، خواهر و برادر نوجوانی هستند که در این خانواده زندگی میکنند. ادریس که صیاد مروارید است، تاکنون سه مروارید لاجوردی بهدست آورده و «دیصبرا» مادرشان، مرواریدها را برای عروسی ادریس در صندوق قدیمی که در زیرزمین خانه دارد، مخفی کرده است. ادریس بار دیگر به همراه «ناخدا سیراف» برای صید مروارید به دریا میرود که این بار با صحنه بسیار عجیب و ترسناکی مواجه میشود... .
النگوی شیشهای
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری بیست و چندساله به نام «سیاوش» است که نتوانسته وارد دانشگاه شود. او نزد داییاش، «بهنام» که بنگاه ماشین دارد، کار میکند. داییای که از هرموقعیتی برای پول درآوردن استفاده میکند. حالا داییبهنام برای سیاوش نقشهای کشیده است. طبق این نقشه آنها میتوانند پول خوبی به جیب بزنند. سیاوش با اینکه راضی نیست؛ اما با داییاش همراه میشود... .
قنات رستمآباد
معرفی کتاب
صدای بیموقع اذان بلند شد. هروقت اتفاقی رخ میداد، اذان میگفتند تا توجه مردم جلب شود. مادر، «منیژه» را صدا کرد. منیژه فکر کرد مادر دوباره عقرب یا رتیل دیده؛ اما وقتی منیژه وارد حیاط شد، مادر را دید که به آسمان نگاه میکرد. حالا منیژه هم صدای اذان را میشنید. مادر از او خواست به سمت مسجد بدود و خبر بگیرد. وقتی منیژه به مسجد رسید، مردم را دید که جمع شده بودند و... . منیژه مثل فشنگ در رفت؛ اما نه به سمت خانه، سمت خروجی ده!
شوپه رد سرخ خون روی برف
معرفی کتاب
«روجا»، رَدِ خون را روی برگهای کفِ جنگل دنبال کرد. خون هنوز تازه بود و او نمیتوانست بیتفاوت باشد. اگر یکی از بچههای روستا زخمی شده باشد، چه؟ روجا ردِ خون را گرفت و به چیزی رسید که اصلاً فکرش را هم نکرده بود. تولهپلنگی زخمی، از درد به خودش میپیچید. تولهپلنگ خیلی کوچک بود و روجا نمیدانست چهکار باید بکند. اطرافش را نگاه کرد. انگار حتی پرنده هم در جنگل پر نمیزد.
کافه خورشید
معرفی کتاب
پدربزرگها و مادربزرگها تاریخ پرفراز و نشیبی را پشت سر گذاشتهاند. آنها انقلاب و جنگ را با چشمهای خودشان دیدهاند و اگر پای صحبتشان بنشینی، حرفهای زیادی برای گفتن دارند. نوۀ «مامانپریا»، میخواست یک داستان بلند بنویسد، تکلیف کلاس داستاننویسی بود. مامانپریا، زن خوشبرورویی بود و البته کمی مرموز. چیز زیادی از زندگیاش نمیدانست و کلی سوال در ذهنش داشت. برای همین او را انتخاب کرد تا دربارهاش بنویسد.
قصهگوی جنگل سیاه
معرفی کتاب
فصل رعبآور در بیشه «شاخگوزن»، فرارسیده است و هیچ بچهروباهی امنیت ندارد. هنگامیکه «میا» و «یولی»، از خواهرها و برادرهایشان جدا میشوند، دنیایی پر از هیولا کشف میکنند. آنها برای یافتن لانهای که آن را خانه خود بنامند، باید از میان دشتها و جنگلهای پرمخاطره بگذرند و با مخلوقات وصفناپذیری که در تاریکی زندگی میکنند، مواجه شوند؛ چیزهایی آنقدر ترسناک که قابل ذکر نیستند.
زائران کوهستان مهآلود
معرفی کتاب
این کتاب، داستان سفر مردمانی معتقد و خداجو را روایت میکند که در حین سفر معنویشان، رویدادهایی هیجانانگیز و پندآموز رخ میدهد که هرکدام درسی سخت و مهم از زندگی را به آنان میآموزد. این افراد که از گوشهگوشۀ کشور گرد هم آمدند تا نفس خویش را پالوده کنند، در این سفر، رفاقت، صمیمیت و ازخودگذشتگی و خشوع را میآموزند.
دیوار نامرئی
معرفی کتاب
در سرزمینی اسرارآمیز، در عمق زمین، «کالهویرش» بر موجودات زیرزمینی فرمانروایی میکرد. دشمن او، «زوپوی» حیلهگر، قصد داشت سلطنت را از او بگیرد. روزی عوامل زوپو، پادشاه را غافلگیر و به او حمله کردند و او را به سرزمین آدمیان انداختند؛ اما کالهویرش توانست با همدستی و کمک «ماکس» و «جنی »که از بچههای آدمیان بودند، به سرزمین خود بازگردد تا با زوپو مبارزه کند؛ اما آیا موفق میشود؟