Skip to main content

داروغه و سگ مریض

معرفی کتاب
این داستان درباره داروغه شهر «مرو» است که بسیار بی‌رحم و زورگوست و مردم را از کوچک و بزرگ آزار می‌دهد؛ اما وقتی پیر می‌شود، از همه این کارها دست برمی‎دارد و آدم نیکوکاری می‌شود و به همه کمک می‌کند. او سرانجام تصمیم می‌گیرد به سفر حج برود. وقتی به بغداد می‌رسد، مدتی آنجا سکونت می‌کند. روزی سگی بیمار و گرسنه را می‌بیند، دلش می‌سوزد و هر آنچه از دستش برمی‌آید، برای سگ انجام می‌دهد. کم‌کم حال سگ خوب می‌شود. حالا داروغه باید به سفر ادامه دهد، سگ را به چوپانی می‌سپارد و به حج می‌رود. مدت‌ها بعد از بازگشت داروغه پیر از سفر حج... .

حاکم و زن فقیر

معرفی کتاب
حاکم بزرگی که در مدینه زندگی می‎کند، شب‌ها به طور ناشناس در شهر می‌گردد تا از اوضاع و احوال مردم باخبر شود. شبی با همراهش به خرابه‌ای می‌رسد و می‌بیند زنی که لباس‌های کهنه‌ای به تن دارد، آتش روشن کرده، دیگی روی آن گذاشته است و فرزندانش روی زمین به خواب رفته‌اند. حاکم متوجه می‌شود که شوهر زن مرده است و او و بچه‌هایش دو روز است که چیزی نخورده‌اند و در دیگ روی آتش فقط آب است. حاکم و همراهش به سرعت به خانه حاکم برمی‎گردند، حاکم با دو کیسه بزرگ آرد و روغن و ... به خرابه بازمی‌گردد و زن نمی‌داند که این غریبه کیست. سرانجام... .

دو امیر شهر

معرفی کتاب
خلیفه «مأمون» دو امیر نگهبان دارد، به نام‌های «امیر شداد» و «امیر جبار». کار این دو نفر پیدا کردن مجرمان و مجازات آن‌هاست؛ اما مردم شهر درباره امیر جبار حرف‌های خوبی می‌زنند و از او نمی‌ترسند؛ درحالی‌که از امیر شداد به شدت می‌ترسند و حرف‌های بدی درباره او می‌زنند. مأمون از مشاورش می‌خواهد علت را کشف کند. مشاور خلیفه، مردی مورد اعتماد را در دو روز مختلف به خانه‌های این دو می‌فرستد و به او سفارش می‎کند هرچه می‌بیند و هرچه می‌شنود، برای او بازگو کند؛ سپس... .

بابا گردویی

معرفی کتاب
یکی از روزهایی که «انوشیروان» به شکار می‎رود، پیرمردی را می‌بیند که مشغول کاشتن درخت گردو است. انوشیروان با تعجب او را نگاه می‌کند؛ چراکه می‌داند درخت گردو وقتی به ثمر می‎نشیند که پیرمرد زنده نیست. هنگامی که علت این کار را از او جویا می‌شود، پاسخ پیرمرد این است: «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما می‌کاریم تا دیگران بخورند.» انوشیروان از این پاسخ خوشش می‌آید و دستور می‌دهد هزار درهم به پیرمرد بدهند؛ اما داستان اینجا تمام نمی‌شود و... .

بهترین رفوگر شهر

معرفی کتاب
روزی مردی نزد سلطان «محمود» می‌رود و از قاضی شهر شکایت می‌کند که مدت‌ها پیش، نزد او کیسه‌ای پر از سکه‌های طلا به امانت گذاشته است، کیسه‌ای سربسته و مُهرزده. هنگامی که کیسه را پس می‌گیرد و در آن را باز می‎کند، در آن سکه‌های مسی می‌بیند و وقتی موضوع را به قاضی می‎گوید، قاضی پاسخ می‌دهد که کیسه را همان‌طور سربسته و مُهر زده به او بازگردانده است. سلطان محمود کیسه را از مرد می‎گیرد و با مقداری پول او را راهی می‎کند؛ اما سخت به فکر فرو می‎رود و سرانجام نقشه‌ای می‌کشد، نقشه‌ای که حقیقت را برملا می‌کند.

مإمور مخصوص خلیفه

معرفی کتاب
امیر شهر «بغداد»، از بازرگانی ششصد دینار قرض می‌گیرد و قول می‌دهد که سه ماه بعد پول او را پس بدهد. امیر نوشته‌ای به بازرگان می‌دهد که پول او را به اضافه صد دینار و یک دست لباس گران‌بها بازگرداند. بعد از سه ماه، بازرگان برای گرفتن پول نزد امیر می‎رود، امیر می‎گوید به زودی پول او را بازمی‎گرداند... . یک سال و نیم از این ماجرا می‎گذرد و بازرگان هنوز پولش را پس نگرفته است تا اینکه روزی در مسجد در حال راز و نیاز با خداوند است که درویشی صدای او را می‌شنود و... .

دو آفتابه طلا

معرفی کتاب
مرد جوانی به نام «سهراب»، بیست‌هزار دینار را در دو آفتابه طلا، نزد قاضی شهر، به امانت می‎گذارد؛ زیرا قصدِ سفر حج دارد و نمی‌خواهد تمام دارایی‌اش را همراه ببرد. سهراب بعد از سفر حج، به جنگجویان اسلام می‌پیوندد و بعد از چندسال به شهرش و نزد قاضی بازمی‌گردد و پولش را طلب می‌کند؛ اما قاضی جوابی به او نمی‌دهد و وقتی اصرار سهراب را می‌بیند، جوان را تهدید می‌کند که او را به دیوانه‌خانه می‌فرستد. یکی از مأموران پادشاه «عضدالدوله»، این خبر را به او می‎رساند و پادشاه به فکر می‎رود تا چاره‌ای پیدا کند. پادشاه به دنبال قاضی می‌فرستد و به او می‎گوید که قصد دارد مقداری طلا و جواهر نزد او به امانت بگذارد و... .

خر دانا

معرفی کتاب
پادشاه «انوشیروان» فرمان می‌دهد زنجیر بلندی بسازند و زنگ‌هایی به آن آویزان کنند، آن‌چنان که حتی دست بچه‌ها هم به آن برسد تا هرکسی مشکلی دارد، زنجیرها را بکشد و زنگ‌ها به صدا دربیاید و صدایش به گوش انوشیروان برسد. روزی صدای زنگ‌ها بلند می‌شود. نگهبان‌ها خر پیر و بیماری را می‌بینند که پشتش را به زنجیرها می‌مالد. به فرمان پادشاه، نگهبانان خر را در بازار می‌چرخانند تا از حال و روزش باخبر شوند. آن‌ها متوجه می‌شوند که خر متعلق به «گودرز رخت‌شوی» است. او بیست‌سال از حیوان بیچاره کار کشیده و حالا که حیوان پیر و ناتوان شده، به اصطلاح او را آزاد کرده و خر پیر آواره شده است. انوشیروان دستور می‌دهد که... .

خاله اناری

معرفی کتاب
حاکم آذربایجان که همه به او «سپهسالار» می‎گویند، تصمیم می‎گیرد در حوالی شهر، خانه بزرگی برای خودش بسازد. در همان مکانی که او قصد ساختن خانه دارد، پیرزنی زندگی می‎کند که همه «خاله‌اناری» صدایش می‌کنند؛ چراکه باغ انار کوچکی دارد و کارگرهایی که با کارکردن در این باغ زندگیشان را می‎گذرانند. سپهسالار از پیرزن می‎خواهد که باغش را به او بفروشد؛ اما پیرزن نمی‌پذیرد. سپهسالار زمین را به زور از او می‎گیرد و هیچ پولی به پیرزن نمی‎دهد. خاله‎اناری سعی می‎کند هر طور شده حقش را بگیرد؛ اما بی‌نتیجه است. سرانجام نزد پادشاه، «انوشیروان»، می‎رود و... .

شاه و چوپان

معرفی کتاب
«بهرام گور» وزیری به نام «راست روشن» دارد که کاملاً مورد اعتمادش است. بهرام با خیال راحت مشغول خوش‌‌گذرانی است و کشور را به وزیرش سپرده است. غافل از اینکه راست روشن به مردم ظلم می‌کند و تا می‌تواند زور می‌گوید. روزی بهرام متوجه می‌شود که دشمن خیال حمله به سرزمینش را دارد. او برای سر و سامان دادن به لشکر، به خزانه می‌رود؛ ولی در کمال تعجب، آنجا را خالی می‎بیند. علت را جویا می‌شود؛ ولی هیچ‌کس جرئت ندارد درباره وزیر حرفی بزند. بهرام غرق در فکر به تنهایی به صحرا می‌رود و کنار خیمه‌ای که گوسفندان در حال چرا هستند، سگی را می‎بیند که به دار زده شده است و... .