سلطان و مرد دانا
معرفی کتاب
سلطان «محمود» میخواهد به هندوستان لشکرکشی کند و بتخانهها را ویران کند. او مدتها سپاهش را آموزش میدهد و تجهیز میکند. امیران سپاه به سلطان یادآوری میکنند که جنگ با «هندوها» بسیار سخت است و... . هنگامیکه دو سپاه رو در روی هم قرار میگیرند، سلطان از تعداد زیاد آنها تعجب میکند و با خدا پیمان میبندد که اگر پیروز شود، تمام غنائم جنگی را بین فقرا تقسیم کند. بعد از جنگی سخت، سپاهیان سلطان پیروز میشوند. حالا وقت وفای به عهد است؛ اما سپاهیان اصرار دارند که غنائم بین آنها تقسیم شود. سلطان محمود دچار تردید میشود و... .
مرد عابد و ریشش
معرفی کتاب
در روزگار حضرت «موسی» (ع)، مرد عابدی زندگی میکرد که روز و شب در حال عبادت بود. او ریش بلند و پرپشتی داشت که همیشه در حال شانه کردن آن بود و مراقب بود که ریشش زیبا و آراسته باشد. مرد عابد با تمام عبادتی که میکرد، راضی و خوشحال نبود و آرامش نداشت. او تصمیم گرفت به کوه و صحرا برود و آنجا عبادت کند، شاید به آرامش برسد؛ ولی در صحرا هم مواظب ریشش بود و مرتب آن را شانه میکشید. عابد مشکلش را با دوستانش درمیان گذاشت؛ اما آنها هم نتوانستندکمکی بکنند. سرانجام روزی در صحرا حضرت موسی را دید و مشکل را گفت. حضرت موسی... .
کاسه مسی چه گفت؟
معرفی کتاب
هنگامیکه قحطی و خشکسالی سرزمین کنعان را فرا میگیرد، برادران «یوسف» تصمیم میگیرند از عزیز مصر کمک بخواهند. برادرها از پدرشان، «یعقوب»، خداحافظی میکنند و به طرف سرزمین مصر میروند. آنها میدانند که عزیز مصر مرد مهربان و بخشندهای است و هیچکس را دست خالی برنمیگرداند. برادرها در قصر با مردی متین و باوقار روبهرو میشوند. یوسف آنها را میشناسد؛ ولی چیزی نمیگوید. یوسف که صورتش را پوشانده است، ضربهای به کاسه مسی کنار دستش میزند و صدایی از آن بلند میشود. یوسف از برادرانش میپرسد: «میدانید این صدای ناله برای چیست؟ »
مهلتی برای بتپرستی
معرفی کتاب
مرد مسلمان و کافری در حال جنگ هستند. بعد از ساعتها مبارزه، درحالیکه هر دو خسته هستند، وقت نماز فرا میرسد. مرد مسلمان از کافر میخواهد تا فرصتی به او بدهد تا نمازش را بخواند و کافر میپذیرد. هنگامیکه نماز مرد مسلمان تمام میشود، کافر از او میخواهد که حالا او مهلتی بدهد تا مرد کافر هم عبادت کند؛ سپس بت کوچکی را از زیر سپرش بیرون میآورد و... . مسلمان درحالیکه مرد کافر را نگاه میکند، در این فکر است که حالا بهترین فرصت برای کشتن اوست. وقتی که شمشیرش را میکشد، صدایی میشنود، صدایی که میگوید... .
یوسف و پیرزن
معرفی کتاب
کاروانیان «یوسف» را از چاه بیرون میکشند و برای فروش به بازار مصر میبرند. در بازار همه مبهوت زیبایی او میشوند. کاروانسالار لباسهای زیبا به تن یوسف کرده و موهای سیاهش را تزیین میکند و او را بالای تختی مینشاند. مردی دور تخت میچرخد و از زیبایی او میگوید. لحظه به لحظه خریداران یوسف بیشتر میشوند و قیمتش بالا و بالاتر میرود. بعضیها حاضرند به اندازه وزن او مس و درنهایت نقره و طلا بدهند. در این میان پیرزنی جلو میرود و میخواهد در برابر ده کلاف ریسمان، یوسف را بخرد!... .
شاه در زندان
معرفی کتاب
قرار است پادشاه بعد از سفری طولانی به شهر بازگردد. مأموران حکومتی از مردم میخواهند که شهر را آذین ببندند و هرکسی جلوی مغازه و خانهاش را تزیین کند. همه دست به کار میشوند و... . زندانیان هم با اصرار از زندانبان اجازه میگیرند و زندان را با بند و زنجیر و سرهای بریده تزیین میکنند. سرانجام شاه از راه میرسد. وقتی پادشاه به زندان میرسد، از اسب پیاده میشود و به دقت همهچیز را نگاه میکند. او با زندانیان به مهربانی صحبت میکند و به آنها طلا و نقره میدهد. وقتی همراهان علت را جویا میشوند، شاه میگوید... .
خفاشی به دنبال خورشید
معرفی کتاب
خفاش روزها می خوابد و شب ها به دنبال شکار می رود و گشت و گذار می کند. روزی از جغد می شنود همان طور که ماه شب ها در آسمان می درخشد و همه جا را روشن می کند خورشید هم روزها می تابد و همه جا را گرم می کند. خفاش تصمیم می گیرد به دنبال خورشید برود و او را پیدا کند. او شب ها پرواز می کند و همه جا را می گردد و روزها از خستگی به خواب می رود و خورشید را نمی بیند. مدت ها می گذرد و خفاش هنوز نتوانسته است خورشید را پیدا کند تا اینکه گرگی حقیقت را برای او آشکار می کند.
پادشاه نادان و سگش
معرفی کتاب
سگ های پادشاه برای شکار تعلیم دیده اند و هر وقت شاه به شکار می رود، آن ها دنبال او هستند. شاه دستور داده است از همه نظر وسایل راحتی سگ ها را فراهم کنند. روزی شاه تصمیم به شکار می گیرد و دستور می دهد سگ تازی مخصوصش را آماده کنند. بعد از مدتی شاه متوجه می شود که از سگ تازی خبری نیست. نگهبان ها را به دنبال او می فرستد و سرانجام او را در حالی پیدا می کنند که استخوانی را با حرص و ولع لیس می زند. پادشاه بسیار عصبانی می شود و ....
قصر بینظیر شاه
معرفی کتاب
پادشاه از معماران و هنرمندان میخواهد که قصر بینظیری برایش بسازند که صدها اتاق داشته باشد، ستونهایش از طلا باشد، حیاطش مانند جنگلی باشد که رودخانه از وسط آن بگذرد، صدای پرندهها همهجا شنیده شود و... . بعد از مدتها قصر همانطور که پادشاه خواسته است، به پایان میرسد. شاه از همه پادشاهان، بزرگان، دانشمندان و دانایان دعوت میکند تا به قصرش بیایند تا از آن همه زیبایی، غرق در تعجب و تحسین شوند. همه در تالار قصر جمع شدهاند، ناگهان... .
سلطان و خارکن
معرفی کتاب
سلطان «محمود»، به شکار میرود و موقع بازگشت از سپاهیانش دور میافتد. او در دشت پیرمرد خارکنی را میبیند که خارها از پشت الاغش افتاده است و پیرمرد هرچه سعی میکند، نمیتواند خارها را پشت الاغ بگذارد. سلطان جلو میرود و بدون اینکه خودش را معرفی کند، به او کمک میکند؛ سپس به سوی لشکرش بازمیگردد. سلطان به سپاهش میگوید پیرمرد خارکنی از پشت سر ما میآید، وقتی به ما میرسد، دورهاش کنید و به سمت من حرکتش دهید تا من را ببیند و... .