Skip to main content

پرسش‌ها

معرفی کتاب
در این کتاب پرسش‌های فلسفی برای کودکان درباره زندگی، مرگ، جهان، انسان‌ها، و... همراه با تصاویری شاعرانه و دلنشین مطرح شده است که کودکان را وادار به تفکر درباره جهان پیرامون خود می‌کند. آیا فقط در سیاره ما زندگی جریان دارد؟ آیا موجودات هوشمندی چون ما در جهان وجود دارند؟ چه می‌شود که چیزی را فراموش می‌کنم و چه می‌شود که دوباره به یادش می‌آورم؟ آیا کسی هست که بتواند جادو کند؟ و... از پرسش‌های کتاب هستند.

خاطرات یک کلاه

معرفی کتاب
در این کتاب کلاه خاطرات خودش را از شنبه تاپنج شنبه تعریف می کند. روز شنبه کلاه توی کمدخواب است که پسربچه در کمد را باز کرده و کلاه را برمی دارد و روی سرش می گذارد چرا که دارد برف می آید و هوا است. روز یکشنه، کلاه گوشه اتاق اقتاده که سوسک یواش یواش به سمت او می رود تا در آنجا بخوابد و ....

هیولای رنگ‌ها: داستانی در باره احساس‌های رنگارنگ

معرفی کتاب
«هیولای رنگ‌ها»، هاج و واج مانده و نیازمند کمک است تا دخترکی بدون رنگ بیاید و دستش را بگیرد و از جهان احساسات رد کند. آخر می‌دانید احساسات قاطی پاطی که به درد نمی‌خورند. باید آن‌ها را جدا کنید و بگذارید در شیشه خودش. دخترکِ بی‌رنگِ قصه بایدحس‌ها و رنگ‌های مربوط به آن‌ها را بشناسد تا به هیولا کمک کند. مفاهیم اصلی مطرح در این داستان شامل احساس، رنگ‌ها، گیجی، شادی/ غم، خشم/ آرامش، ترس، و عشق و تکنیک‌های کاربردی شامل خودآگاهی، شناخت حسی، جاگیری حسی، مدیریت حسی، برون‌ریزی، مشارکت‌جویی، و خودنگری می‌شود.

تربچه قارررر... تربچه قوررر...

معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل می‌خواست که هم شیرین‌تر و هم چرب‌تر بود! درحالی‌که بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه می‌خواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمه‌ای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا می‌توانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوق‌زده شد. خانم دلمه‌ای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی می‌شود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمه‌ای بود و... .

دوست صمیمی من کیه؟

معرفی کتاب
روزِ رفقای صمیمی، تربچه زود از خواب بیدار شد و به این فکر می‌کرد دوست صمیمی‌اش چه کسی است، چشمش به پیازچه افتاد که همسایه او بود. تربچه به خانه پیازچه رفت تا این روز را به تبریک بگوید؛ اما پیازچه در حال آماده کردن هدیه‌ای برای دوست صمیمی‌اش بود و به تربچه گفت که از آنجا برود! تربچه غمگین و دلشکسته راه افتاد تا دوست صمیمی خودش را پیدا کند؛ اما... .

ورود ممنوع

معرفی کتاب
در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی اهالی باغچه سبزیجات، چرت می‌زدند و حسابی حوصله‌شان سر رفته بود، خانم آفتابگردان خبر داد که به زودی «سینما باغچه افتتاح می‌شود!» روز بعد، قرار بود فیلم ترسناکی نمایش داده شود. تربچه هم در صف بود و می‌خواست بلیت بخرد؛ اما خانم آفتابگردان گفت که او نمی‌تواند وارد شود؛ چون ورود بچه‌ها ممنوع است! تربچه سعی کرد هرطور شده وارد شود و فیلم را ببیند؛ اما هربار خانم آفتابگردان او را پیدا می‌کرد. آیا تربچه می‌تواند این فیلم را تماشا کند؟

اَپوش

معرفی کتاب
«اَپوش»، دیو خشک‌سالی، فکر می‏‌کرد زیباترین دیو جهان است؛ چون او هیچ‌وقت عکس خودش را در برکه یا کاسه آب ندیده بود تا اینکه روزی خودش رادر آینه‎ای دید. اَپوش ترسید و با سنگی آینه را شکست. اَپوش غمگین شد و فکر کرد شاید آینه با او دشمنی دارد؛ اما آینه گفت که او همین است و می‎تواند از دیگران هم بپرسد. اَپوش راه افتاد و به هرکسی می‎رسید، نظرش را می‎پرسید و همه همان جواب آینه را می‏‌دادند تا اینکه... .

خبر، خبر، خبردار!

معرفی کتاب
روباهِ گرسنه، چند روزی است که نتوانسته شکار کند. او فکر می‌‏کند و راه‌حلی پیدا می‏‌کند. قورباغه‌ها کنار برکه نشسته‌اند و خوش‌حال آواز می‏‌خوانند. روباه آهسته کنار برکه می‌‏آید و آرام پایش را در آب فرو می‌کند و ناگهان فریاد می‌‏کشد! او آن‌قدر سروصدا می‎کند و آه و ناله راه می‏‌اندازد تا توجه همه حیوانات جلب می‎شود؛ مرغ و خروس و جوجه‎هایشان، سنجاب، لاک‎پشت، گاو و اسب و ... دور روباه جمع می‌شوند. خروس با شجاعت جلو می‌‏رود و متوجه می‌‏شود که پای روباه شکسته است. در لحظه‌ای که روباه به فکر حمله است... .

خدایا... خدایا!

معرفی کتاب
اولیا دوست‌دارند در برابر بسیاری از سؤالات کودکان دربارۀ خدا، پاسخ قانع‌کننده‌ای ‌‌داشته‌باشند. این کتاب می‌کوشد به زبانی ساده و روان و البته کودکانه، مخاطب را در گرفتن پاسخ‌های سؤالاتش راهنمایی کند. متن‌ها از زبان کودک نوشته‌شده‌اند و همه گفت‌وگوی کودک با خدا هستند.

گنجشک‌های برفی!

معرفی کتاب
«دانا» در باغ بزرگی ایستاده و شکوفه‎های سفید برف همه‎جا را سفید کرده است. گنجشک‌ها روی شاخه‎های درخت بزرگی نشسته‎اند؛ اما کم‌کم برف تمام بدنشان را می‏‌پوشاند و چنددقیقه بعد، گنجشک‌های یخ‌زده از درخت پایین می‌‏افتند! دانا خواهر و برادرش را صدا می‏‌کند. آن‌ها گنجشک‌ها را جمع می‏‌کنند و به خانه می‎برند و... . در ادامه مشخص می‎شود که دانا همه این اتفاقات را در خواب دیده است؛ اما برف همچنان می‌‏بارد و او نگران گنجشک‎هاست. او چه کاری می‏‌تواند انجام دهد؟