Skip to main content

تنها در خانه

معرفی کتاب
سه روز به کریسمس مانده است و خانواده «مک کالیستر» برای سفر آماده می‌شوند. همه مشغول کار هستند به غیر از «کوین» که مرتب دردسر درست می‎کند. مادر کوین را به اتاقش می‌فرستد تا تنبیه شود. کوین با عصبانیت آرزو می‌کند که دیگر هیچ‌وقت خانواده‌اش را نبیند. صبح روز بعد، کوین در خانه تنهای تنهاست. او فکر می‌کند که خانواده‌اش را ناپدید کرده است و هر کاری دلش می‌خواهد، می‌کند؛ اما وقتی شب فرا می‌رسد، متوجه می‌شود که دزدها دور وبرِ خانه پرسه می‌زنند. کوین تصمیم می‎گیرد به تنهایی با آن‌ها روبه‌رو شود.

بابا و دایناسور

معرفی کتاب
«نیکولاس» پسر کوچولویی است که از تاریکی و حشره‌های بزرگی که لابه‌لای بوته‌ها زندگی می‎کنند، می‌ترسد. او می‎خواهد مثل پدرش شجاع باشد، برای همین عروسک یک دایناسور را همیشه همراه خود دارد؛ چون دایناسورها نه از تاریکی می‎ترسند نه از حشره‌ها و نه از هیچ‌چیز دیگر. نیکولاس هنگام سنگ‌نوردی، شنا و در مسابقه فوتبال هم دایناسور را همراه دارد تا اینکه دایناسورش گم می‌شود. پسر کوچولو این راز را با پدرش درمیان می‌گذارد و آن‌ها با هم به دنبال آن می‎گردند.

تاریکی ترس نداره!

معرفی کتاب
"علی کوچولو" خرسی‌اش را بغل کرده بود و با بقیۀ اسباب‌بازی‌ها در اتاقشان خوابیده بودند که ناگهان صدای بلندی می‌شنوند. علی کوچولو می‌خواهد از اتاق کناری مادرش را صدا کند. خرسی به او می‌گوید: نترس! من اینجا هستم. تمام عروسک‌ها هم ترسیده‌اند. کامیون چراغ‌هایش را روشن می‌کند تا ببینند توی کمد چه خبر است. زیر تخت را هم باید نگاه کنند. بیرون پنجره چطور؟ انگار خبری نیست. پس این صدا از کجا آمده بود؟

من نمی‌ترسم: راهنمایی، برای دورکردن ترس‌های کودکان و بالابردن اعتماد به نفس آن‌ها

معرفی کتاب
ترس و نگرانی همواره بخشی از وجود انسان بوده‌است. جلد نهم از مجموعۀ چند جلدی «مهارت‌های زندگی»، ابتدا از چگونگی ترسیدن می‌گوید و نیز از اینکه همه می‌ترسند. سپس دربارۀ ترس از تاریکی و واقعی یا خیالی بودن آنچه ترسناک به نظر می‌رسد، می‌گوید. در ادامه، راه‌هایی به کودک می‌آموزد که هنگام ترس بتواند خود را آرام کند، یا با ترسش روبه‌رو شود.

بیا با هم بترسیم!

معرفی کتاب
دو دوست شجاع می‌خواهند سوار بر "چرخۀ وحشت" شوند. آن‌ها شاید کمی ترسیده باشند. اما تصور چیزهای ترسناک‌تر، کمی از ترسشان می‌کاهد؛ مثلا یک وان پر از عنکبوت‌های پشمالو، یک گودال پر از مواد مذاب، یک تابه پر از مورچۀ سرخ شده. این دو دوست بالاخره خواهند فهمید که قرار نیست چرخۀ وحشت به اندازۀ یک موجود عجیب و غریب با چشم‌های صورتی و دندان‌های مودار ترسناک باشد.

گاو بزرگ بزرگ

معرفی کتاب
یک گاو بزرگ بود که همۀ حیوانات دیگر از او می‌ترسیدند. او از اینکه دیگران را بترساند خوشش می‌آمد. اما کم‌کم تمام دوستانش او را ترک کردند. چون او خیلی خیلی بزرگ‌تر شده بود. گاو بزرگ حالا که احساس تنهایی می‌کرد از بقیه پرسید: باید چه بخورم تا همان اندازۀ قبلی شوم؟ او باز هم می‌خواست چیزی بخورد تا لاغر شود. دوستانش یک پیشنهاد برایش داشتند...

گیلی‌گیلی از چی ترسید؟

معرفی کتاب
"گیلی‌گیلی" یک روز راه می‌افتد که به طرف نی‌زار برود و بازی کند. تمام فیل‌ها به او می‌گویند آن طرف نرو! چون یک کرگدن عصبانی آن‌جاست. اما گیلی‌گیلی به حرفشان گوش نمی‌کند و می‌گوید: کی از کرگدن عصبانی می‌ترسد؟ کرگدن خرناسه‌ای می‌کشد و شاخی به او می‌زند که نگو و نپرس! گیلی‌گیلی لنگ‌لنگان به راه خود ادامه می‌دهد. ناگهان فیل‌ها داد می‌زنند: یک گودال سر راهت است، توی آن نیفتی. شاید بتوانید حدس بزنید که گیلی‌گیلی در جواب آن‌ها چه می‌خواهد بگوید.

کی به پارک می‌رویم

معرفی کتاب
"کاملیا" می‌خواهد سرسرۀ جدیدی را که در پارک نصب کرده‌اند، ببیند. مادرش تصمیم می‌گیرد عصر به همراه پسرخالۀ کوچک کاملیا به نام "مارتین" به پارک بروند. کاملیا با خودش فکر می‌کند مارتین هنوز آن‌قدر بزرگ نشده است که بتواند سوار سرسره شود. آن‌ها به پارک می‌رسند و با بالا رفتن از پله‌های سرسره، پاهای کاملیا شروع به لرزیدن می‌کنند. کاملیا تصمیم می‌گیرد به پایین برگردد اما بچه‌های زیادی پشت سر او و مارتین ایستاده‌اند و راه برگشت بسته است. ناگهان مارتین یک فکر خوب به سرش می‌زند.

کاملیا به بیمارستان می‌رود

معرفی کتاب
"کاملیا" حالش خوب نیست و باید چند روزی در بیمارستان بستری شود. نمی‌داند چطور باید این مدت را در آن‌جا بگذراند. خرسی و مامان کنارش هستند و حال او را کمی بهتر می‌کنند اما باز هم کاملیا غمگین است. صبح وقتی که کاملیا از خواب بیدار می‌شود صداهای عجیبی از راهروی بیمارستان به گوش می‌رسد. انگار چند نفر دارند آواز می‌خوانند. آواز خواندن در بیمارستان، آن هم با صدای بلند کمی عجیب نیست؟ کسی می‌داند چه خبر است؟

نمی‌خواهم به دکتر بروم!

معرفی کتاب
"کاملیا" مریض شده است و باید به دکتر برود. اما او از آمپول زدن می‌ترسد. برای همین فکر می‌کند شاید بتواند "خرسی" را به جای خودش بفرستد. تازه خرسی آبنبات دوست ندارد و آبنبات‌هایی را که قرار است دکتر بعد از آمپول زدن به او بدهد، برای کاملیا می‌آورد. اما خرسی که مریض نیست. شما فکر دیگری به ذهنتان نمی‌رسد؟ شاید هم آمپول آنقدرها که کاملیا فکر می‌کند، ترسناک نباشد.