هیولای هزاردندان
معرفی کتاب
شاهزادهخانم «ماگنولیا» خیلی خسته است؛ چون تمام شب با هیولاها جنگیده است. دقیقاً زمانی که میخواهد بخوابد، صدایی میشنود. شاهزادهخانم لباس سیاهش را میپوشد و به چراگاه بزها میرود. هیولای هزاردندان آنجاست و میخواهد همه بزها را بخورد. ماگنولیا از او میخواهد که به سرزمین هیولاها بازگردد؛ اما هیولا او را در دستش میگیرد و دهانش را باز میکند؛ ولی در همین موقع یک نفر دُم هیولا را میکشد و... .
خرگوشهای بزخور
معرفی کتاب
«ماگنولیا»، یک شاهزادهخانم زیبا و یک ابرقهرمان شجاع است. او راز مهمی دارد که نمیخواهد هیچ کس از آن خبردار شود. هر وقت زنگ خطر هیولا به صدا درمیآید، شاهزادهخانم لباس پفپفی و کفشهای شیشهایاش را در انبار مخفی میکند و لباس سیاه میپوشد، نقاب مشکی خود را میزند و از داخل تونل مخفی سُر میخورد و بیرون میرود. ماگنولیا اسبی به نام «نفس طلا» دارد که همیشه همراه اوست. شاهزاده سیاهپوش با هیولاهای بدجنس و خطرناک مبارزه میکند. اینبار زنگ خطر از چراگاه بزها به گوش میرسد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟
تولد پردردسر
معرفی کتاب
تولد شاهزادهخانم «ماگنولیا»ست و او میخواهد همه چیز عالی باشد. او لباس پفیاش را میپوشد و کفشهای شیشهایاش را برق میاندازد و... هر لحظه ممکن است میهمانها از راه برسند؛ اما ناگهان انگشتر جواهرنشانش زنگ میزند، هیولا حمله کرده است. شاهزادهخانم لباس و کفشش را درمیآورد و لباس سیاهی میپوشد و نقاب میزند و از تونل مخفیاش از قصر بیرون میرود تا با هیولا بجنگد. هیچ کس نمیداند که او شاهزاده سیاهپوش است!
مهمان فضول
معرفی کتاب
دوشسِ «موبرجی»، مهمان شاهزادهخانم «ماگنولیا» است. آنها در حال خوردن شکلات داغ و کیک فنجانی هستند که انگشتر شاهزادهخانم به صدا درمیآید. دوشس که خیلی دلش میخواهد راز ماگنولیا را کشف کند، کنجکاو میشود؛ اما شاهزادهخانم بهانهای میآورد و به سرعت از آنجا دور میشود. او به مخفیگاهش میرود، لباس صورتیاش را درمیآورد، لباس سیاهش را میپوشد و از توی تونل مخفیاش سُر میخورد و پایین میرود؛ زیرا او شاهزاده سیاهپوش است که با هیولاها مبارزه میکند!
سنگ، کاغذ، قیچی
معرفی کتاب
سنگ قویترین جنگجوی سرزمینش، یعنی حیاط پشتی بود؛ ولی چون هیچکس نمیتوانست با او نبرد کند، همیشه غصه میخورد. در همان زمان، کاغذ هم در سرزمینِ دفتر و کتابها، باهوشترین جنگجو بود و هیچکس به پایش نمیرسید. او همیشه پیروز بود؛ اما غصه میخورد چون حریفی نداشت. در سرزمین دیگری، قیچی در قلمرو آشپزخانه، سومین جنگجویی بود که هیچکس نتوانسته بود او را شکست بدهد تا اینکه روزی در غار بزرگ گاراژ، سنگ و کاغذ و قیچی با هم روبهرو شدند. به نظر شما چه اتفاقی افتاد؟
سرزمین رودخانههای بینام
معرفی کتاب
این داستان تخیلی، درباره سرنوشت انسانها در آینده است. «مانود» یکی از این انسانهاست که تنها و سرگردان در سرزمینی یخزده زندگی میکند. او نمیداند که این زندگی از کی به او تحمیل شده است. فقط احساس میکند باید در مکان دیگری حادثه ناگواری رخ داده باشد. او نمیداند که سال ۲۳۳۷ میلادی است؛ اما میداند که مدتها پیش از آن، دهکده آنها به دلیل وحشت از هجوم شکارچیان انسان، خالی شد. حال او با یکی از این شکارچیان مواجه شده است و با خود فکر میکند با این شکارچی جوان و زخمی که بیهوش روی برفها افتاده است، چه کند.
بنی و عروسکش
معرفی کتاب
این کتاب جلد نخست از «ماجراهای بنی» است. «بنی» بچه خوک بازیگوشی است که به حرفهای مادرش گوش نمیکند. یک روز مادر بنی تصمیم میگیرد عروسک بنی را بشوید؛ اما او با این کار مخالف است؛ چون فکر میکند عروسکش هنوز خیلی کثیف نشده است. بنی که از دست مادرش ناراحت است، عروسکش را برمیدارد و از خانه بیرون میرود تا جای دیگری برای زندگی پیدا کند؛ اما هیچ کس نمیخواهد با آنها زندگی کند تا اینکه بنی به یک مزرعه میرسد.
بنی و برادرش
معرفی کتاب
جلد سوم از «ماجراهای بنی»، روایتگر داستانی درباره بچهخوکهاست. «بنی» و برادر کوچکش که حوصلهشان سر رفته است، با اجازه مادر، برای بازی از خانه بیرون میروند و مادر از آنها میخواهد که نزدیک چاله گِلی نروند. بنی قبول میکند؛ اما تمام دوستانش و حتی بهترین دوستش، «کلارا»، کنار چاله در حال بازی هستند. بنی حرف مادرش را فراموش میکند و همراه برادرش مشغول بازی با دوستانش در کنار چاله گِلی میشود. ناگهان برادر بنی در چاله میافتد. حالا بنی میترسد به خانه برگردد. برای همین باید فکر راه چارهای باشد تا برادرش را نجات دهد.
ماهی بالای درخت
معرفی کتاب
«اِلای» دختر باهوشی است. او به خوبی نقاشی میکشد و میتواند همهچیز را در ذهنش تصور کند؛ اما او همیشه حقیقتی را از همه پنهان میکند و آن حقیقت این است که او نمیتواند کتاب بخواند. الای در جشن خداحافظی معلمش، خانم «هال»، به او کارتی میدهد که گلهای زرد قشنگی دارد؛ اما وقتی خانم هال کارت را باز میکند، قیافهاش در هم میرود و الای نمیداند موضوع چیست. آقای «دنیلز»، معلم جدید الای، هوش زیاد و خلاقیت بسیار الای را میبیند و میفهمد که مشکل او چیزی نیست جز «خوانشپریشی» و... .
برای بوآ چی آوردی؟
معرفی کتاب
روز تولد مار «بوآ» بود و او دلش میخواست که بهترین جشن تولدش باشد. دوستان بوآ هر کدام با هدیهای میآمدند؛ اما هیچکدام از هدایا به درد بوآ نمیخورد. او دست و پا نداشت و دوستانش برای او پیانو، دستکش، توپ فوتبال و... آورده بودند. بوآ غمگین بود تا اینکه سر وکله «سوسک سرگین غلتان» پیدا شد. او چه هدیهای برای بوآ آورده بود؟